part 27(برای همیشه رفت؟)

2.3K 320 36
                                    

سلاممم💋💓وت و کامنت فراموش نشه💋🐣قسمت بعدیم قسمت آخره😃🐣💓

Taehyung's pov

ون رفت آمریکا....آره ته برای همیشه! اینو روزی صدبار با خودت تکرار کن! رابطتون براش هیچ معنی‌ای نداشت!"

حرفای یونگی مدام تو سرم تکرار میشد...یعنی واقعاً فقط من بودم که قلبمو بهت دادم جانگکوکی؟ من حتی اولین بارمم به تو تقدیم کردم...حقم این نبود...

این روزا برام هیچ معنی‌ای ندارن... انگار دیگه هیچ هدفی تو زندگیم ندارم....شدم همون تهیونگ گوشه گیر و منزوی که دلش نمی‌خواد با کسی هم کلام بشه و خودشو با کتابا و موسیقی کلاسیک احمقانش خفه کرده. من همیشه یه آدم حوصله سر بر و دست و پا گیر بودم. شاید واسه همین هیچوقت بهم دل نبست...

Author's pov

یک سال بعد

وقتی پلکاشو باز کرد محیط اطراف براش ناشناخته بود. ولی خسته تر از اون بود که بدنشو تکون بده. صدای موسیقی و خنده‌های جمعیتی که توی بار بودن واقعا گوش‌خراش بود... اصلا اون اینجا چیکار می‌کنه؟ سرشو کمی بلند کرد و خواست بلند شه ولی با احساس سرگیجه‌ی شدید دوباره نشست و سرشو با دستاش محکم گرفت. هیچوقت اینقدر الکل نخورده بود نه اینقدری که یادش بره چه اتفاقی قبلش افتاده....

وقتی داشت گوشیشو که نزدیک صد تا تماس از دست رفته از جیمین و یونگی رو نشون میداد چک میکرد؛ صدای آشنایی رو شنید که داشت اسمش رو صدا میکرد...نه این امکان نداره...این قد بلند و صدای بم قطعا متعلق به شخص توی ذهن تهیونگ نیست...اون خیلی وقته که تنهاش گذاشته...

-ته...چه بلایی سر خودت اوردی؟ اینجا چیکار می‌کنی لعنتی؟

مرد با چشمای نگران به تهیونگ خیره بود و رها کردن تهیونگ توی اون جمعیت مست از نظرش اصلا ایده‌ی خوبی نبود پس آروم بلندش کرد، از بار خارج شد و به طرف ماشینش رفت. جسم مچاله‌شده‌ی پسر رو آروم روی صندلی عقب دراز کرد و خودش روی صندلی راننده نشست‌.

-ته...

تهیونگ مست تر از اونی بود که بفهمه کی اونو توی ماشین گذاشته یا توی محیط اطرافش داره چه اتفاقی میوفته...

-ته...من باید بدونم کجا ببرمت... لطفا چیزی بگو...

چشمای تهیونگ تار میدید و نمیتونست چهره‌‌ی مردی که روی صندلی راننده نشسته؛ درست ببینه. با خنده‌ی احمقانه‌ای گفت:

-تو...تو...خیلی خوشتیپی...ازت خوشم میاد....میخوای با من چیکار کنییی ؟ دوست دارم بدونممم....

جانگکوک جوری که تهیونگ کلمات رو میکشید و با اون خنده‌ی احمقانش ادا میکرد رو اصلا دوست نداشت و اون لحظه داشت به این فکر میکرد که اگه تهیونگ هنوز مال اون بود حسابی به خاطر حماقتش تنبیه میشد.
.
.
.
وقتی پسر رو روی تخت خواب خودش گذاشت نفسشو با آسودگی بیرون داد و خواست ازش دور شه که مچ دستش توسط پسر کشیده شد..

our little secret  (Kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora