Ch_37,38

684 192 90
                                    

بوسه ای روی مو های دختر زد، کیسه ی کاغذی خریدی رو که به رنگ سرخ بود بالا آورد و گفت:

-البته بعد از اینکه حموم رفتی و این لباس رو پوشیدی!

+اون دیگه چیه؟

دختر با کنجکاوی پرسید و امگا جواب داد:

-لباس سنتیمون!.. دلم میخواد الان که بزرگ شدی توی این لباس ببینمت!.. ولی اول باید بری حموم! .. نمیذارم همینجوری هپلی بپوشیش!

لو لبخند غمگین دیگه ای زد:

-چرا که نه؟!... حموم کجاست؟

+من معمولا توی حموم سربازا خودم رو میشورم، ولی یه حموم توی اتاق خصوصیم هست!... بیا بریم تا نشونت بدم!

دستش رو به سمت دختر دراز کرد، آلفای مؤنث به آرومی دست امگا رو گرفت و همراه باهاش به سمت در ورودی ساختمون به راه افتاد، غافل از اینکه یک جفت چشم خشمگین سیاه رنگ همچنان با نگاه تشنه به خونش تعقیبشون می‌کرد!











بعد از حمامی نسبتا طولانی دختر شروع به پوشیدن لباسی کرد که برادرش براش خریده بود، ساعت دوازده شب بود و ماه انقدر می‌درخشید که دیگه نیازی به روشن کردن لامپ اتاق نبود چون نور ماه جوری اتاق رو پوشش داده بود که به راحتی می‌شد همه چیز رو دید!

آستین های بلند، پارچه ی لطیف و دامنی زیبا با نقش و نگار های مدهوش کننده روی ابریشم سرخ!

چند تقه به در برخورد کرد و وقتی که دختر اجازه ی ورود داد امگا در رو باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت. ماه پشت سر خواهرش به زیبایی می‌درخشید و ژان تازه می‌فهمید خواهر عزیزش چقدر رشد کرده، به چه بانوی با کمالات و قدرتمندی تبدیل شده و لعنت بهش که تمام این مدت کنارش نبود تا با چشم های خودش شاهد این تغییرات باشه!









لو خواهر دوقلوش بود! دوقلو های ناهمسانی که شبیه به همدیگه نبودن اما بیشتر از هر کسی به همدیگه متصل بودن! جلو تر رفت و رو به روی دختر ایستاد، موهای مواجش رو پشت گوشش زد و گفت:

-باورم نمیشه که اینجایی، رو به روم وایسادی و من میتونم لمست کنم!

برای بار هزارم به آغوش برادرش پناه برد و کمرش رو نوازش کرد، دست هاش که مو های بلند امگا رو لمس کرد به آرومی خندید و گفت:
+هی آ-ژان، فکر میکردم وقتی ببینمت مو هات رو کوتاه کردی!.. ولی تو همچنان با عزم جزم نگهشون داشتی و حتی انقدر بلندشون کردی که منی که دخترم بهشون حسودیم میشه!... دلیلی داره که هنوز بلند نگهشون داشتی؟










امگا آهی کشید و گفت:

-تنها یادگاری که از خونه و خونواده م برام مونده موهامه، اونا رو هم از دست بدم دیگه هیچی تو این دنیا ندارم!

لو اعتراض کرد:

-یه جوری میگی انگاری ما مردیم!.. آ-ژان ما ها هنوز کنارتیم! تو اصلا تنها نیستی!... مامان، دوستات و بقیه، همه منتظرتن!.. منتظرن برگردی تا دوباره زندگیمون رو از سر بگیریم!

امگا به آرومی زمزمه کرد:

-قرار بود برام گیوچین بزنی و آواز بخونی... یادت که نرفته؟!












[You Are My Destiny]~(Yizhan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora