Ch_39,40

725 205 142
                                    

روز بعد به دستور فرمانده ی امگا تمام سرباز ها ساعت 6 صبح توی محوطه ی اردوگاه صف بسته و منتظر بودن ببینن کله ی سحر چه بدبختی دیگه ای در انتظارشونه!

بیرون اومدن پسر با تیشرت نازک سفید، جین یخی و یه چمدون کوچیک از ساختمون تمام آلفا ها رو میخکوب کرد! امگای لعنتی درست مثل یه نسیم بهاری سرزنده و شاداب به نظر می‌رسید و پوست مهتابیش از همیشه بیشتر می‌درخشید!

اولین بار بود که فرمانده ی بد اخلاقش رو با لباسی غیر از لباس نظامی و اون لباس ورزشی سیاه رنگ میدید و گندش بزنن که پسره ی عوضی الان از خورشید هم نورانی تر جلوه می‌کرد!










داشت از منظره ی بهشتی رو به روش لذت میبرد که قرار گرفتن دختر مو مشکی توی کادر گند زد به حس و حال خوبش! اینجا چه خبر بود؟ دختر پیراهنی به رنگ صورتی تا روی زانو هاش پوشیده بود و کیف کوچیکی هم توی دست هاش به چشم می‌خورد! این دو نفر جایی داشتن می‌رفتن؟ خدا خدا می‌کرد حدسش اشتباه باشه وگرنه امکان داشت خون به پا کنه!

فرمانده ی نعناییش جلوی سربازانش ایستاد:

-برای سه روز مرخصی بهتون میدم! می‌تونید برای سه روز تمام هر جا دوست داشته باشید برید!

با صدای رسا گفت، عینک دودی فوق العاده زیبایی رو روی چشم هاش گذاشت و به سمت در اردوگاه به راه افتاد!













خوب طبعا اگه به آلفای کله شقی که میون سربازای خوشحال ایستاده بود کارد می‌زدی خونش در نمیومد! به همین سادگی؟ انقدر راحت چنین جمله ای رو تحویلش می‌داد و با اون دختره ی بچ اینجا رو ترک می‌کرد؟! محال بود اجازه بده!

به محض برداشتن اولین قدم دوباره کسی با گرفتن بازوش متوقفش کرد! درست مثل یه گاومیش آماده ی حمله به کسی که نگهش داشته بود نگاه کرد! فاک! بازم ونهان موی دماغش شده بود! اینبار آلفای دیگه ای هم که نمیشناختش پشتش در اومد:

-تمومش کن!.. میخوای این سه روز مرخصیت تبدیل به اضافه خدمت بشه یا قصد داری هممونو از این تعطیلات محروم کنی؟... بس کن مرد!... محض رضای خدا یکم از اون کله ت استفاده کن!











بو بازوش رو از دست ونهان بیرون کشید با خشم غرید:

-تو دیگه کدوم خری هستی؟

پسر آهی کشید و جواب داد:

-درست صحبت کن!.. من و ونهان واقعا به فکرتیم!... داری دستی دستی خودتو بیچاره میکنی!.. چرا نمیخوای از رویا و هپروت بیای بیرون؟!.. کی میخوای بفهمی فرمانده شیائو لقمه ی بزرگ تر از دهنته؟

نگاه سرد آلفای دامینینت رو به روشون چهار ستون بدن هر دوشون رو به لرزه در آورد:

-دفعه ی دیگه که جرعت کنین برای دهن من اندازه تعیین کنین جفتتونو تیکه تیکه میکنم و میریزم جلوی سگام!.. شیرفهم شد؟!

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora