🌈راوی🌈دل تو دلش نبود که زنگ بخوره و با هم برن خونهشون!
وقتی عقربه های ساعت که میخکوب شده بودن و نمیزاشتن به خواسته و نیازش که تنهایی با حسین بود برسه بالاخره ساعت دو رو نشون داد و زنگ آخر به صدا دراومد با ذوق از جاش بلند شد.
حسین آهسته مشغول جمع کردن وسایلش بود.
رفت کمکش کنه که لبخندی زد و گفت:
هی چرا اینقدر عجله داری؟!همش میخواییم بریم خونه ی من تا درس بخونیم بخدا قرار نیست چیز هیجان انگیزی بهت نشون بدم!نمیدونست!
ندیده بود تو چشاش که همین که باهاش حرف میزنه و راه میره و درس میخونه هیجان انگیز ترین کاریه که میکنه؟!
ندیده بود تو چشاش احساست و علاقه ی نو ظهورش رو؟!خندید به حرفش و لب زد:
پسر خوب میخوام زودی برسیم و درس بخونیم و بعدش ببرمت دور دور!حسین خندید و سری به نشانه ی تاسف تکون داد و کوله ای رو خواست روی دوشش بندازه که عرفان از دستش گرفت و گفت:
استاد بزارین من زحمت آوردنش رو بکشم...شما خسته میشین!حسین خندید و پس سری بهش زد که عرفان هم خندید و گفت:
برای من لفظ قلم صحبت نکن...بگو چی میخوای؟!چی تو سرته؟!من که میدونم گیر درس و اینا نیستی!گیر اون بود!
تنها با دون بودن و وقت گذروندن تمام نیازش بود!
چقدر سخت بود اعتراف!
چقدر سخت بود که میدونست حسین حسابی با ایمان و معتقد و حتی این نیاز و عشق رو لواط و حرام و گناه میخونه!خود رو خوب میشناخت!
قطعا یه روزی محکم به عشقش اعتراف میکرد!
چه طرف مقابلش ریکشن خوبی نشون بده و چه ریکشن بدی میگفت و اعتراف میکرد و برای به دست آوردنش میجنگید!لبخند زد و نزدیک صورتش لب زد:
میخوام با دوستم باشم مشکلیه؟!باهاش حال میکنم و وقت گذروندن باهاش رو دوست دارم!حسین معذب لبخند زد.
داشت از عرفان خوشش میومد!
واقعا پسری که اوایل سال باهاش بحث میکرد و دعوا عوض شده بود و یا حتی چهره ی واقعیش رو تونست ببینه!با همون لبخند معذب لب زد:
نه مشکلی نیست...خوشحال هم میشه!خندید به ادب و خجالت حسین و دست انداخت دور شونه اش و با هم از کلاس زدن بیرون.