<Part 07>

472 60 2
                                    


تهیونگ رفت و جونگ کوک را در افکارش تنها گذاشت.

_______________

همانطور که جونگ کوک گفته بود، تهیونگ روی کاناپه نشست، کاسه بدست گرفت و مشغول تماشای تلویزیون شد.

جونگ کوک پشت کاناپه رفت و مشغول ماساژ دادن
شانه هایش شد. فیلم واقعاً جالب بود ولی حواس هیچکدام به آن نبود. هر دو میلیونها فکر پیچیده در ذهن داشتند و میلیونها سوال برای پرسیدن.

تهیونگ با خودش درگیر بود (چرا چنین چیز احمقانه ای گفتم؟اینجا که خونه من نیست! چرا اصلا چنین حسی
به من رو آورد؟) نگاهش بی اختیار دور تا دور خانه گشت.

آن حس مالکیت قوی تر شد. حتی نسبت به جونگ کوک هم حس مالکیت داشت (انگار اینجا خونه منه و این
مرد صاحب همیشگی من!)

وقتی غذایش تمام شد، جونگ کوک آمد و کنارش نشست:"میخوایی پاهاتو هم ماساژ بدم؟"

"نه!"تهیونگ به او نگاه کرد:"الان نوبت توعه"
جونگ کوک سرش را تکان داد:"من به ماساژ نیاز ندارم خسته نیستم"

تهیونگ نیشخند زد:"نگران نباش تحریکت نمیکنم"

جونگ کوک لبخند زد و تهیونگ پرسید:"خب تو دلت میخواد چکار کنیم؟"

نگاه جونگ کوک فقط یک لحظه بر لبهای سرخ تهیونگ چرخید و صحنه ای را که در کاباره دیده بود بیاد آورد.

دوباره سرش را برگرداند و زمزمه کرد:" تو اینجایی...این چیزی که من می خواستم!"

تهیونگ لبخند زد اما نتوانست چیزی بگوید.برای اولین بار در عمرش مقابل کسی زبانش بند می آمد.

فیلم به نیمه رسید. هر دو تکیه داده بودند و تماشا می کردند. جونگ کوک در ذهنش درگیر بود (امشبو می مونه یا میره؟ یعنی رییسش بهش چی گفت؟ اگر
بره...یعنی بازم برمی گرده به اون جشن و روی اون صحنه لعنتی و بازم اجازه میده اون آشغالا با تنش بازی کنن؟اگر بهش پیشنهاد پول بدم چی؟ این عصبانی اش می کنه یا کمکش میکنه تا تصمیم موندن بگیره؟)

بناگه دست تهیونگ را روی دستش حس کرد. سرش را تکان نداد و تهیونگ دست او را گرفت. جونگ کوک انگشتانش را باز کرد و اجازه داد انگشتان تهیونگ میانشان فرو برود.

چشمانش را بست و به ضربان قلبش گوش کرد (چقدر دوستش دارم؟ واقعاً نمی تونم حد و مرزی واسش بذارم یعنی اونم از من خوشش اومده که دستمو گرفت؟)

تهیونگ انگشتان جونگ کوک را فشرد و لبخند زد (چه دقایق آرامش بخش و زیبایی....دوست دارم تا صبح همینجا همینطور بمونم ولی....)

آه عمیقی کشید . جونگ کوک هم آه کشید. بهم نگاه نکردند ولی دست همدیگر را سفت نگه داشتند تا اینکه جونگ کوک سر تهیونگ را روی شانه اش حس کرد.

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  First ChapterWhere stories live. Discover now