<Part 08>

486 59 5
                                    

تهیونگ بیصدا به حمام برگشت و در را پشت سرش قفل کرد.

_______________

سر میز عصرانه هر دو ساکت و کسل بودند. آنها حتی یک بار به هم نگاه هم نکردند.در سکوت غذایشان را خوردند و راهی اتاق شدند...

در راهرو جونگ کوک گفت:"من عصر کار دارم. شاید شب دیر بیام. اگر دلت خواست برو بگرد یا خرید کن"

تهیونگ سر تکان داد و جونگ کوک از جیبش کیف پول را در آورد و کارت بانکی اش را بیرون کشید:"بگیرو هر قدر دوست داشتی خرج کن"

تهیونگ صورتش را برگرداند:"خودم بقدر کافی پول دارم"

"من نمی خوام تو پولتو خرج کنی"

"چرا؟"تهیونگ با تعجب به او نگاه کرد:"چون پول من کثیفه؟"

جونگ کوک کارت را به زور داخل جیب شلوار جین او فرو می کرد:"فقط بگیرش باشه؟"

تهیونگ به دست او را سیلی زد:"من گدا نیستم!

و خواست برگردد برود که جونگ کوک دستش را گرفت و غرید:"باشه پس تو هم با من میایی!"

"کجا؟"

جونگ کوک برگشت و راه افتاد و او را هم با خود کشید:"به شرکت!"

تهیونگ تعجب کرد:"چی؟...نه!" و سعی کرد دستش را از دست قوی جونگ کوک در بیاورد ولی جونگ کوک انگشتانش را محکمتر فشرد:"من سعی کردم بهت آزادی بدم اما تو عادت کردی مثل برده ها زندگی کنی! باشه پس این یه هفته تو برده منی! بذار بینم تو چطور میگی...هممم... آهان بابتت پول دادم پس باید هر کاری که من می خوام بکنی"

تهیونگ نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد:"خیلی خب! پول حلالت رو بهم بده برم"

جونگ کوک بالاخره ولش کرد:"دفعه بعد نمی ذارم از چنگم در بری!"

_______________

سر کار تمرکز نداشت. حتی در کنفرانس هم نتوانست درست حسابی حرف بزند. تن لـخت و رنجـور عشقش از جلوی چشمانش کنار نمی رفت و او حتی یک ثانیه هم نمی توانست فراموشش کند.

قلبش برای دوباره دیدن او تنگ شده بود و وحشتناک
می تپید.

اتاق تاریک بود و او باز هم در خواب بود. جونگ کوک در را بست و آرام به تختش نزدیک شد. هنوز هم همان جین و بلوز سیاه را به تن داشت.

جونگ کوک کنارش نشست و در زیر نور ضعیف ماه به تماشای صورت زیبای او مشغول شد. باز هم تنها بودند...تهیونگ، عشق اولش، زیباترین پسری که در عمرش دیده بود، با آن تن شهوت انگیزش، آنجا مقابل چشمانش خوابیده بود و او هنوز هم، بعد از اینهمه مدت نتوانسته بود او را آنطور که می خواست بغل کند و ببوسد تا دل عاشقش را تسکین بدهد.

بعد از آن روزهای سخت و این مسافرت خسته کننده، بعد از دیدن تن لخت او و این کنفرانس بزرگ، جونگ کوک دیگر نمی توانست احساسات سرکشش را بیشتر از آن کنترل کند.چشمانش روی تن تهیونگ چرخید.

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  First ChapterOnde histórias criam vida. Descubra agora