|در میان رستاخیز برگ های دلمرده
در میان تلاطم امواج تنهایی
در میان پژواک خاموش این لانه ی احساسات
تنها صوت صدای توست که مرهم میشود بر این زخم کاری
وین سر شوریده
وین حال زار
وین دل غمدیده
لامذهب ها لا امان نعره میکشند
که بیایی
تو
تو
تو
ای هستی بخشِ این تنِ خشکیده|
.
.
.
عقربه های ساعت دیواری سه صبح رو نشون میدادن.
مثل همیشه.
انگار دنیای اون روی ساعت سه، دقیقا زمانی که باتری ساعت به اخرش رسیده بود، متوقف شده بود.از سرجاش بلند شد.
یک قدم.
دو قدم.
سه قدم.
دستگیره در رو بین انگشتاش فشرد و اهرمش رو به سمت پایین کشید.
قژقژ.برای بار هزارم به خودش یادآوری کرد که فردا حتما لولاهای در رو روغن کاری کنه.
فردا.
فردا کجاست؟
فردا گم شده.
غیب شده.
بازیش گرفته.
نمیاد.در رو کامل باز کرد.
باد. هوا سرد بود. سوز داشت.
صدا میومد.
گوش تیز کرد.
درختا. درختا پچ پچ میکردن.
درگوشی.
چی میگفتن؟ از اونا میگفتن. از اون و تنهاییِ خاکستریش.از کلبه خارج شد.
در رو بست.
قژقژ.
از روی پله های ورودی پایین پرید. سه تا پلهِ چوبی.
حرکت کرد.
یک قدم.
دو قدم.
سه قدم.دست هاشو به لبه های کاپشنش نزدیک کرد. انگشتاش زیپ فلزی سرد رو لمس کردن. زیپ رو جا زد. زیپ رو کشید. زیپ بسته نشد. زیپ در رفت. زیپ خراب بود. زیپ خراب شد. زیپ زیپ زیپ زیپ.
غرولند کرد: "لباسِ خر!"
همین؟ همین!خشخش.
از حرکت ایستاد.
چشماشو ریز کرد.
برگ ها.
خشخشخش.
کمی خم شد.پاورچین پاورچین به سمت منبع صدا حرکت کرد.
ترسیده بود؟ باید میترسید.
باید تپش های قلبشو کنترل میکرد و میترسید.
باید لبخندشو میخورد و میترسید.
باید هیجانشو سرکوب میکرد و میترسید.
باید؟ باید.
ولی نترسید.
چرا نترسید؟ چرا بترسه؟ تنهایی پوچش کرده بود. خالیِ خالی.
خالی که باشی از همه چیز و همه کس، چیزی برای از دست دادن نداری.
نمیترسی،
میخندی.خشخشخش.
ضربان های قلبش رو هم سوار بودن و دیواره های سینش رو هدف قرار میدادن.
حالا دیگه بهش رسیده بود.
آدم بود؟ آدم بود.
کمی بیشتر خم شد و یک قدم نزدیک تر.
درسته آدم بود
.
آدمه رو برگ ها بغل کرده بودن. آدمه لب هاش به سفیدی میزدن. چشم های آدمه رو نمیدید. پلک هاش اون هارو مخفی کرده بودن. دست و پای آدمه تکون نمیخوردن. سر آدمه زخمی بود.خون؟ خون.
نفس هاش سنگین شدن.
سرش گیج رفت.
دم.
بازدم.
دم.
بازدم.
دم.
"تشنمه..."
آدمه حرف زد.
آدمه تشنشه.
آدمه زندست.
بازدم...
YOU ARE READING
اِغما | eqma |
Romanceدر نهایت با محکم ترین لحن دنیا زمزمه کرد "من خورشیدم! خورشیدِ تو. خورشیدی که هیچوقت غروب نمیکنه. خورشیدی که تا ابد و یک روز خونه ی قلبت رو روشن میکنه. خورشیدی که توی ظلمت و سیاهی، سرمای قلبت رو میدزده و پشت پلک هات رو میبوسه. من خورشیدم. خورشیدِ ت...