زن با نگرانی گفت:
-ادامه بده، میخوام همه چیز رو بدونم!... بعد از شنیدن تمام ماجرا بهت میگم!.. فعلا ادامه بده!
مرد آهی کشید و شروع کرد:
-یه فرمانده با قلبی از جنس سنگ، معروف به اسکورپیون، واقعا لقب عقرب برازنده شه، صاحب یه فرومون خاصه به اسم "سمّ ارکیده"، شش نوع فرومون دیگه هم داره که خطری ندارن، دامنه ی انتشار فرومون هاش بی نهایته و فقط با یه بار استشمام کردن فرومون سمیش هر موجود زنده ای به کام مرگ کشیده میشه، هیچ گونه پادزهر شناخته شده ای هم براش وجود نداره!
زن با سرگیجه ای وحشتناک پلک هاش رو به هم فشرد و با زجر پرسید:
-پس یعنی...
+نه بانو، اشتباه نکنید... دلیل اینکه الان چنین مقامی دارن فرومون سمّ ارکیده نیست، دقت تیر اندازی سرسام آور، قدرت بدنی غیر قابل تصوری که اصلا به جثه ی ریزشون نمیاد و هوش استراتژیک بی نظیرشون برای ریختن طرح و نقشه ی نبرد باعث شده که ایشون تبدیل بشن به مهم ترین مهره ی دولت توی جنگ های مختلف. یه اسم دیگه هم دارن که فقط نزدیک ترین همرزمانش اونو به این اسم صدا میزنن... "فرزند خون"! یکی از فرومون هاشون عطر خون داره ولی دلیل اصلیش اینه که همیشه ی خدا ژنرال شیائو رو غرق در خون دشمنانش دیدن، با چشم های سرد و بی احساس!
با زبونی بند اومده پرسید:
-تـ- تو اینا ر- رو از کـ- کجا میـ- ـدونی؟
+میتونم بیام توی اتاقتون؟
-ها؟!
+پشت در اتاقتون هستم، میتونم بیام داخل؟
امگا تماس رو قطع کرد، نفس عمیقی کشید و با صدای رسا اجازه ی ورود داد، مرد وارد اتاق شد و سرش رو به نشانه ی احترام خم کرد. زن بی طاقت پرسید:
-نگفتی!... اینا رو از کجا میدونی؟
بتا به سمت صندلی ای که پشت میز بود رفت، بعد از برداشتنش پشت زانو های زن قرارش داد و با وارد کردن فشار کمی به شونه های ظریفش وادارش کرد بشینه، خودش هم صندلی رو دور زد و جلوی امگا روی زانو هاش نشست، مشت هاشو روشون قرار داد و شروع کرد به بر ملا کردن رازی که خیلی وقت بود توی صندوقچه ی سینه ش خاک میخورد:
-راستش من، یکی از رفقای قدیمی ژنرال ژوچنگ، همرزم ژنرال شیائو هستم اما دلیل اینکه اینهمه اطلاعات دارم این نیست.. در حقیقت، من سابقا دانشمند آزمایشگاه نظامی دولت بودم، کارم اختراع کردن اسلحه های جدید و مرگبار بود، اولین باری که ژنرال شیائو رو دیدم، یه بچه ی یازده ساله و بی پناه بود.. باورم نمیشد که چنین موجود کوچولو و بی گناهی رو بهمون دادن تا سوژه ی یه سری آزمایش های وحشتناک باشه!... هیچ اطلاعاتی از اینکه کی هست و از کجا اومده بهمون ندادن، در طول شش ماهی که مسئول نظارت روی آزمایش هاش بودم حتی کلمه ای صحبت نکرد... آزمایش هایی که روش انجام میدادن در حد مرگ دردناک بود و فریاد های وحشتناکش منو از این کشور، این دنیای کوفتی و از خودم متنفر میکرد!
VOUS LISEZ
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...