اون شب، اولین شبی بود که فلیکس حس کرد واقعا عاشقی کرده. با پارتنرش به شام دعوت شده بود و بعد باهم توی بازار قدم زده بودن و حلقه ی کاپلی به دست کرده بودن که تبدیل به نماد عاشقیشون شده بود. همه ی اینها برای فلیکس یه خاطره ی بینظیر ساختن و قلب کوچیکش رو شاد کردن و اون بخاطرش از هیونجین ممنون بود.
پسر بزرگتر هم دست کمی از فلیکس نداشت؛ احساس طراوتی که اون شب داشت رو هیچ وقت تجربه نکرده بود. با اینکه سالها بود که کنار فلیکس زندگی کرده بود و باهاش بزرگ شده بود، اما این روزها بیشتر داشت از بودن کنارش لذت میبرد.
هیونجین هر روز دوست پسر زیباش رو میبوسید، اما حس و حالِ بوسه هایی که اون شب روی لبای نرم فلیکس کاشته میشد، با همیشه فرق میکرد.
روی تپه کنار هم دراز کشیده بودن و به آسمون تیره ای که ستاره ها توش چشمک میزدن نگاه میکردن. هوا سرد بود اما گرمایی که از بدنهاشون ساتع میشد میتونست هر دو گرم کنه؛ و این گرما زمانی بیشتر شد که لبهاشون بهم برخورد کردن و یک بوسه زیر نور ماه، آغاز شد.تا خود صبح زیر آسمون تاریک شهر همو بوسیدن، کنار همدیگه شعر خوندن و از زمین و زمان صحبت کردن تا اینکه آفتاب طلوع کرد و هر دو توی گرگ و میش صبح، به عمارت لی برگشتن.
عمارت توی سکوت فرو رفته بود و بجز چند خدمتکار که مشغول آماده کردن صبحونه بودن، انسان دیگه ای توی محوطه یافت نمیشد. فلیکس و هیونجین با تلاش برای ایجاد نکردن هرگونه صدایی به اتاق فلیکس رفتن و با خستگی زیادی که تنهاشون رو تسخیر کرده بود، توی بغل همدیگه به خواب رفتن.
فلیکس توی خواب عمیقی فرو رفته بود اما هیونجین کسی بود که با چشمهای بسته، موهای دوست پسرش رو نوازش میکرد و خوابش نمیبرد. با اینکه شب خوبی رو در کنار الهه ی زیباش گذرونده بود اما ذهنش همچنان درگیر و مشغول بود.
میدونست دیگه وقتشه راجع به انبار با مانتوس اتمام حجت کنه؛ پس تصمیم داشت به عمارت مانتوس بره و مثل یک مرد قوی، در مقابلش بایسته و بگه که دیگه به انبار برنمیگرده و همین افکارش باعث میشد نتونه به راحتی بخوابه.از نظر هیونجین، این دیگه آخر قصه ی پر فراز و نشیب باند لوکی بود و تنها امیدش این بود که مانتوس با گرفتن انبار، به خواستهاش برسه و دست از اصرار برای گرفتن فلیکس برداره.
انقدر توی ذهنش جملاتش رو چید و به دیدارش با مانتوس فکر کرد که تا بهخودش اومد، متوجه روشنایی کامل هوا شد و با دیدن ساعت که ۱۰ صبح رو نشون میداد، به ارومی از اغوش فلیکس بیرون اومد و خودش رو برای رفتن، اماده کرد.
بدون سر و صدا از اتاق بیرون زد و از پله ها پایین رفت، سلام سریعی به چان و باقی خدمتکارا کرد و از عمارت خارج شد.
مسیر رانندگیش تا عمارت مانتوس با پلی شدن اهنگهای راک و متالی که فقط روحیهاش رو خشن تر میکردن، گذشت و حالا درست مقابل اون عمارت نحس قرار داشت.
ماشینش رو درست مقابل دیوار عمارت پارک کرد و پیاده شد. قدمهاش رو با اقتدار برداشت و مقابل نگهبانا که هویتش رو میپرسیدن، اسمش رو ادا کرد و وارد شد.
هوا روشن بود اما عمارت همچنان حس و حال تاریکی رو القا میکرد. درختهای عریان و سنگفرش هایی که بخاطر تازه شسته شدنشون نم دار بودن، به عمارت همون چهره ی ترسناک رو میدادن و هیونجین میدونست این عمارت هیچ وقت از آلودگی پاک نمیشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romansa_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...