Ch_47,48

670 209 85
                                    

آلفا دیگه طاقت نیاورد، از جا پرید و به سمتشون رفت، پشتشون ایستاد و در حالی که از خشم نفس نفس می‌زد گفت:

-پس میخوای بذاری هر بلایی دلشون می‌خواد سرت بیارن؟! اگه بکشنت چی؟!

تنها کسی که غافلگیر شد و به سمتش برگشت آلفای مونث بود!... آه... اون امگای عوضی مثل اینکه متوجه شده بود بو داشته تعقیبش می‌کرده! صدای سردش به خشم آلفا دامن زد:

-خب، کاریش نمیشه کرد... اگرم بمیرم... خب میمیرم دیگه!... اتفاق خاصی نمیفته!








دختر به سرعت اعتراض کرد:

- ژااان!

ییبو پوزخندی زد و گفت:

-تنها کسی که ساده و زود باوره این دختر نیست!.. تو هم دقیقا شبیه خواهرت هستی!... فکر کردی با این جان فشانی مثلا قهرمانانه ت جون کسایی که برات عزیزن رو نجات میدی؟!.. هه... به همین خیال باش!... همین الانشم دلیل زنده بودنشون تو هستی... به خاطر اینکه مثل سگ ازت میترسن!... یه سوال!... چی باعث شده فکر کنی اگه تو بمیری اونا دست از سر عزیزانت بر میدارن؟!

چشم های امگا گرد شد و برای لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد، اگه می‌خواست صادقانه اعتراف کنه، به این وجهه ی قضیه فکر نکرده بود!

بو با بی رحمی ادامه داد:

-اگه تو بمیری، عزیزانت حتی برای چند ساعت بعدش هم نمیتونن به زندگی ادامه بدن.. چون برای اینکه قضیه لو نره تک تکشونو سلاخی میکنن امگای احمق!.. یخورده از اون مخت کار بکش فرمانده!

پسر با خشم به سمتش برگشت و تقریبا فریاد کشید:

-حرف دهنتو_












آلفا میون حرف هاش پرید:

-من کسی رو به عنوان یه آدم قوی قبول دارم، که با تمام وجودش برای زنده موندن واسه عزیزانش بجنگه!... نه اینکه بره و به راحتی آب خوردن بمیره!... مرگ یه راه فرار برای آدمای بزدله!... اگه تو بمیری کس دیگه ای هم میمونه که بخواد از خانواده ت محافظت کنه؟... متاسفانه باید یه حقیقت دردناک رو بهت بگم فرمانده!... اگه مردن برات انقدر راحته و میتونی باهاش کنار بیای... پس تو یه آدم ضعیفی!

با حرف های بو انگار سطل آب سردی روی سرش خالی کردن!... تک تک کلماتش حقیقت بودن و از هیچ راه کوفتی ای نمی‌تونست انکارشون کنه!... چطور؟... چطور تا به حال اینجوری راجع به قضیه فکر نکرده بود؟... آه... گندش بزنن!... اون مهم ترین چیز رو فراموش کرده بود!... اینکه باید به خاطر خانواده ش زنده می‌موند، به هر قیمتی که شده!

دست های آلفا توی جیبش قرار گرفت و با قدم های کوتاه به سمت بیرون از ساحل قدم برداشت، تا وقتی که دیگه نتونه ببینتش به تماشای رفتنش نشست و بعد... دستش رو روی زانوش گذاشت و از جا بلند شد.












[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now