<Part 10>

485 53 3
                                    


تهیونگ به جاده نگاه کرد و گفت:"هیچی فقط کنجکاو شدم!"

____________

جونگ کوک نگران شده بود اما سعی کرد این را نشان ندهد و تهیونگ را نترساند:"من تمام سعیم رو خواهم کرد تا نگهت دارم. شادت کنم و بخاطرت بجنگم. جلوت روی زانوهام می افتم و بهت التماس میکنم تا ترکم نکنی اما نمی تونم خودخواه باشم. اگر تو منو نخواستی ، اگر نتونستی با من شاد شی، اگر دوستم نداشتی...چکار می تونم بکنم؟این زندگی توست و من مجبورم بذارم بری..."

"اونوقت چه بلایی سر تو میاد؟"

جونگ کوک ایستاد و سر به زیر انداخت:" نمی دونم...این تنها چیزی که منو می ترسونه. تنها فکر کردن در این باره منو تا مرز مرگ دیونه میکنه..." و به چشمان شوکه شده تهیونگ نگاه کرد:"پس...اگر تو بری...من میمیرم!"

درد تلخی در دل تهیونگ پیچید. می توانست از لابه لای کلماتش صداقت را بخواند و از نگاه سوزانش عشق بی پایانش را حس کند (کسی می تونه اینطور عاشقانه و دیوانه وار نگاهم کنه؟ کسی می تونه اینقدر دوستم داشته باشه؟ کسی می تونه تا این اندازه خوشحالم کنه؟)

"حالا...راستشو بهم بگو..."
جونگ کوک نمی توانست از پس نگرانی اش بربیاید:"چرا چنین چیزی پرسیدی؟می خوایی ترکم کنی؟کس دیگه ای رو....دوست داری؟"

تهیونگ لبخند دخترانه ای زد و زمزمه کرد:"شاید..."قلب جونگ کوک تیر کشید ولی تهیونگ ادامه میداد:"شاید هنوز چیزی در مورد عشق نمی دونم اما...فکر کنم...عاشق شدم!"

جونگ کوک به سختی آب گلویش را فرو برد. منتظر بود اسم رقیب را بشنود ولی نمیدانست بعدش چکار باید می کرد! تهیونگ با چشمان لرزانش به او نگاه کرد:"من
عاشق تو شدم!"

قلب جونگ کوک داغ شد:"چی؟!...تو....تو شوخی میکنی یا..."

تهیونگ به سختی می توانست به نگاه کردن صورت شوکه شده جونگ کوک ادامه بدهد و در عین حال حرفش را بزند:"همونطور که گفتی...وقتی عشق بیاد من میتونم حسش کنم"

"چی...اما چطوری....یعنی تو...فکر می کنی دوستم داری؟"

تهیونگ دستپاچه تر شد:" نمی دونم! دلایل زیادی هست دوستت داشته باشم اما.... نمی تونم یکیشو انتخاب کنم! در حقیقت دلیلی هم نیست!یعنی...از همه چیز در
مورد تو خوشم میاد!"

جونگ کوک بازوهای او را چنگ زد و نالید:"اوه خدایا...این واقعیه!"

تهیونگ با شوق به او نگاه کرد:"پس بالاخره یاد گرفتم عشق چیه؟"

"آره!!!آره! این عـشقه! تـو نمـی تونی دلیلی پیدا کنی"

جونگ کوک از شدت خـوشحالی نمی توانست حرف بزند اما سعی خودش را می کرد:"تو نمی تونی تنها
یه دلیل بیاری تو نمی تونی به دلت جواب درستی بدی چون از هر چیزی در موردش خوشت میاد ...واسه همینه که منم دوستت دارم!"

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  First ChapterWhere stories live. Discover now