هنوز کامنتای پارت قبل رو جواب ندادم ولی به زودی جواب همتون رو میدم^-^
این پارتم نوش جونتونآهی کشید:
-خوب نیستی... البته که خوب نیستی!.. سوالم احمقانه بود!... پاشو بریم بیمارستان!
زن به بازوی پسرش چنگ زد و با عجز نالید:
-نـ- نه! نیازی نیست... حـ- حس میکنم ا- اگه از جام تـ- تکونم بدی ا- از هم میپاشم!
خدایا، چه بلایی سر مادرش آورده بود؟ انقدر به خاطر اون دختره ی بچ و ضعف کسی که به عنوان قدرتمند ترین فرد دنیا شناخته بودش عصبانی بود که کنترل فرومون هاش رو از دست داده و حسابی زیاده روی کرده بود!
مو های مادرش رو نوازش کرد که دست لرزون زن روی گونه ش نشست، لبخند گریونی به روش پاشید و گفت:
-ا- اگه قراره یه روزی... کـ- کنار اون امگا خوشبختی و آ- آرامشت رو پـ- پیدا کنی... حاضرم صـ- صد برابر اینا رو... بـ- به خاطرت تحمل کنم ییبو!
لبخند پر از مهر پسرش باعث شد تکون شدیدی بخوره!... آخرین باری که پسرش انقدر روشن و شفاف به روش لبخند زده بود رو یادش نمی اومد! نمیدونست که این اولشه و شازده پسرش قراره بیشتر از اینا سورپرایزش کنه:
-اون روز میاد مامان!... من اون امگا رو کنار خودم خواهم داشت!... اون میتونه منو آروم کنه، میتونه این خشم و دردی که ازش لبریزم رو درمان کنه!
باورش نمیشد که داره چنین حرفایی رو تو بیداری میشنوه! برای اینکه پسرش رو از گذشته ش بیرون بکشه دست به دامن امگا های مختلفی شده بود اما حالا کسی تبدیل به دوای درد های پسرش تبدیل شد که گذشته ش از تمام درد کشیده های جهان هم سیاه تر بود!
در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت خندید و گفت:
-خـ- خدا رو شکر!... بو... نـ- نمیدونی چقدر خوشحالم!.. مـ- مثل اینکه باید ا- از اون امگا یه تشکر د- درست و حسابی بکنم!
لبخند آلفا عریض تر شد:
-فعلا باید صبر کنی تا به دستش بیارم!... زیاد طول نمیکشه!
+ییبو، فقط... نباید به چیزی وادارش کنی، باشه؟... کسی که به اجبار کنارت باشه، تو اولین فرصتی که گیر بیاره ترکت میکنه!... باید بذاری خودش تو رو انتخاب کنه! مثل پدرت نباش!
این بار اخم های بو جمع شد:
-کار از این حرفا گذشته!... اگه دس دس کنم از چنگم میپره!
+و- ولی ییبو...
-کافیه مامان... فعلا از جات بلند شو... فکر کنم حالت بهتر شده باشه!
به کمک پسرش روی پاهاش ایستاد و موفق شد از خونه ای که تا خرخره از فرومون های خشم پر شده بود بیرون بیاد. بو بدن مادرش رو از آغوشش به روی صندلی مخصوصی که زیر درخت بید قرار داشت منتقل کرد و به سرخدمتکار عمارتش زنگ زد، چند جمله ی کوتاه باهاش رد و بدل کرد و دستور داد که خدمتکار های بتا سریعا هوای خونه رو تهویه کنن.
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...