Ch_51,52

659 211 44
                                    

چشم های امگا درشت شد:

-هــــا؟.. معلوم هست چی داری میگی واسه خودت؟.. میخوای بیای اونجا چیکار؟!... فقط توی دست و پامی!... بعدشم، کل این قضیه فیکه!.. فهمیدن سر و کله ی خواهرم اینجا پیدا شده! می‌خوان بفرستنم پی نخود سیاه که بتونن خواهرم رو بدزدن و بازم شروع کنن به تهدید کردنم!

حالا نوبت چشم های بو بود که درشت بشه:

-با- بازم؟!... نگو منظورت از "اونا"... دولتمردای کثیف و عوضین!

امگا آهی کشید:

-به تو مربوط نیست!... به هر حال این مشکل خودمه، خودمم حلش میکنم!

لبخند شیطانی آلفا باعث شد بی اختیار لرزی به بدنش بیفته:

-خواهرت با من!... میرسونمش به یه جایی که دست هیچ احد الناسی بهش نرسه!... و همراهت هم به این جنگ میام!... میتونی با خیال راحت بسپریش به من!

امگا با قیافه ای پر از سوال نگاهش کرد:

-چی تفت میدی واسه خودت؟.. نکنه زده به سرت؟!... آخه چه کاری از دست تو بر میاد؟!... اونا ماهواره دارن! هکر دارن! نمیشه از دستشون فرار کرد!.. الحق که عقل تو کله ت نداری!

آلفا دست به سینه شد و با غروری که کم مونده بود اتمسفر زمین رو هم بشکافه گفت:

-خب.. منم منابع خودمو دارم!.. نگرانش نباش فرمانده!.. خودم همه چیز رو درست میکنم!

صدای ظریفی توجه هر دو پسر رو جلب کرد:

-داداشی... چیزی شده؟.. ایـ..

ابرو های آلفای مؤنث با دیدن بو بالا رفت:

-عـ- عه... تویی که!.. عام.. آ-ژان، میتونم خصوصی باهاش حرف بزنم؟!

امگا با تعجب گفت:

-هـــــــان؟!.. تو؟ با وون؟.. امروز چرا انقدر عجیب غریبه؟.. پشت سر هم داره اتفاقایی میفته که نمیتونم درکشون کنم!

دختر پای راستش رو به زمین کوبید:

-عــــــه... برو توی اتاقت، میدونم از آفتاب و گرما خوشت نمیاد، پس زود باش برو وگرنه قاط میزنم! (گایز نمیدونم خبر دارید یا نه ولی ژان گفته بزرگترین ترسش گرماست.. پسرک کیوت خوردنی😍)

پسر آهی کشید و عقبگرد کرد، به سمت ساختمون رفت و وقتی لو مطمئن شد به اندازه ی کافی دور شده بو رو صدا زد:

-هی...

آلفای بزرگ تر اخمی کرد و گفت:

- وون!

لو لب هاش رو به هم فشرد و با اخم گفت:

-خیل خوب حالا!.. ببین، میخواستم ازت تشکر کنم!

بو شوکه پرسید:

-تشکر؟!... برای چی؟!

نگاه دختر به کفش هاش دوخته شد:

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora