Broken Mask: نقابِ شکسته

52 12 3
                                    

- تو اینجا چیکار میکنی شارلوت؟ آخرین بار توی بیمارستان خیلی واضح بهت گفتم نمیخوام بچه هام ببیننت. تو خودتو از زندگیِ اونا حذف کردی و من نمیخوام بچه ها دچارِ دوگانگی بشن، من و کوک مثل کوه پشت بچه هامونیم. کارت به جایی رسیده همسرِ منو تهدید میکنی؟ لازمه ازت شکایت کنم و دلم به حال و روزت که درگیر بیماری هستی نسوزه هوم؟

شارلوت با پوزخند نگاهش کرد و بعد به پشتِ سرِ تهیونگ چشم دوخت و صدای خنده هاش به گوشِ پسری رسید که رنگش مانندِ قوی سفیدی شده و دست هاش یخ بسته بود. شارلوت بی دلیل اونجا نبود و جونگکوک دیگه تپش های قلبش رو احساس نمیکرد.

زن قدمی جلوتر برداشت و توی صورت تهیونگ گفت:

+ اوه متاسفم بیبی. من نمیخواستم بانی کوچولوتو تهدید کنم اما اون هر از چندگاهی نیاز داره بفهمه برای امن بودنِ رازِ کوچولوش باید به حرفام گوش بده، اما میدونی تهیونگه زیبای من، من دیگه خسته شدم. از بچگی رازدارِ خوبی نبودم، اما الان که نگاه میکنم واو من 4 سال این رازِ کوچولوی همسرتو پیش خودم نگه داشتم و بوووووم اومدم چهره ی واقعیِ زیرخوابتو، کسی که بخاطرش منو رها کردی رو بهت نشون بدم. این وسط دیدم بچه ها با نامجون رفتن پس برو کنار بزار بیام تو، چون نمیخوام توی خیابون حالت بد شه هوم، هرچی باشه تو یه چهره محبوب و مشهوری، نباید تو خیابون با هنسرت دعوا کنی و جواب پس بخوای، فکرِ آبروتم باور کن.

گفت و با لبخندِ مضحکی که روی لب هاش بود جلو اومد و با طعنه به تهیونگی که از تعجب ابرو بالا انداخته بود رَد شد و دستش رو با حالتِ عقب زدنِ جونگکوک روی شونش گذاشت و به عقب هولش داد تا واردِ خونه بشه.

جونگکوکی که چشم هاش دودو میزد و در نِی نِیِ چشم هاش قطراتِ باران پنهان شده بود. اگر تهیونگ میفهمید دیگه هیچ راه بخشش و برگشتی نداشت.

چقدر ساده بود که فکر میکرد با یک پیام به شیطان اون درکش میکنه و دست از اذیت و آزارش بر میداره.

شارلوت سمتِ نشیمن پیچید و روی یکی از مبل های تک نفره نشست، کیفِ دستیش رو روی میزِ کنارش گذاشت و پا روی پا انداخت و به تهیونگ که حالا رگ های عصبانیت رو میشد از چشم های به خون نشسته اش تشخیص داد خیره شد. قلبش توی سینه بی قراری میکرد برای افشای رازِ پسری که بارِ آخر تقریبا به زانو در اومده بود تا شارلوت حرفی نزنه و اونارو به حال خودشون رها کنه. اگر تهیونگ میفهمید که جونگکوک برای بستنِ دهانش چه باج هایی بهش داده قرار بود چه واکنشی نشون بده؟

لبخندی زد و با نگاهی به جونگکوک که دستش رو روی قلبش میکشید تا کمی از حالِ بدش کم کنه گفت:

+ هی کوک، میشه برام یه قهوه بزنی؟ تلخ اما با شکر، میدونی شیرینی قهوه امروز هدیه ی تو به منه. هوم؟

تهیونگ نزدیک اومد و با عصبانیت گفت:

- این حرکاتِ مسخره رو تموم کن و حرفتو بزن، هرچند من به همسرم اعتمادِ کامل دارم و میدونم حرف های تو چرت و پرتی بیش نیستن، اما برام جالبه که میخوای چهره ی همسر زیبای منو خراب کنی بلکه من نیم نگاهی طرف تو بندازم، اما کور خوندی شارلوت. خب منتظرم.

ققنوس ✨🎼🎤 The Phoenix - Se - 02Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ