Ch_53,54

646 204 42
                                    

چشم های لبریز از غم دخترک باعث شد به حرف بیاد:

-کشتنش... درسته؟

آلفای کوچک تر آهی کشید و جواب داد:

-آره.. متأسفانه شمع عمر پدر من نتونست تا شب روشن بمونه... و برادرم.. اون کسی بود که سم ارکیده رو در اختیار داشت ولی ترجیح داد ازش استفاده نکنه... دلش نمیخواست اهالی روستا بمیرن.. واسه همینم در ازای در امان موندن ساکنین روستا خودش رو در اختیارشون گذاشت!

بو با ناباوری پرسید:

-منظورت از در اختیار گذاشتن...

+قبول کرد موش آزمایشگاهیشون بشه.. یه امگای خاص دامینینت که هفت نوع فرومون مختلف داشت، سوژه ی آزمایش از این جذاب تر کجا میشد پیدا کرد؟... اجازه داد هر بلایی دلشون خواست سرش بیارن و قبول کرد هر کاری که گفتن رو بکنه و اونام بعد از پونزده سال دست از سرش بر دارن، ولی حتی انقدر شرف ندارن که سر حرفی که زدن بمونن!











دست بزرگ بو مشت شد و رگ های ساعد‌ها و گردنش بیرون زد، نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه، بعد از چند ثانیه با لحنی سرد گفت:

-نیازی نیست ادامه بدی.. بقیه ش رو خودم میدونم... فقط یه سوال ازت داشتم!

دختر با تعجب پرسید:

-هان؟!... چه سوالی؟!

پوفی کرد و جواب داد:

-میتونی به من اعتماد کنی؟

چشم های درشت شده ی لو نشون می‌داد که مغزش از این سوال یهویی قفل کرده، برای همین هم مجبور شد بیشتر توضیح بده:

-یه نامه برای برادرت اومده... میخوان به بهونه ی یه مأموریت از اینجا دورش کنن تا بتونن تو رو گروگان بگیرن.. باید هر چه سریع تر از اینجا بری!














ذهن آلفای مؤنث کاملا استپ شد و دهن باز هم به مجموعه ی صورت بهت زده ش پیوست! بعد از چند ثانیه که مغزش راه اندازی مجدد شد به خودش اومد و با دستپاچگی پرسید:

-چـ- چرا؟.. بـ- برای چی؟.. مـ- مگه من چـ- چیکار کردم؟!

آلفای بزرگ تر به نشونه ی تأسف سری تکون داد و در جواب گفت:

-همین که اینجا حضور داری خودش یه تهدید بزرگ واسه اون حرومزاده هاست.. فکر میکنن ممکنه فرمانده رو تحریک کنی تا بر علیهشون کاری انجام بده!

دختر با بیچارگی نالید:

-و- ولی آخه...

ییبو با جدیت و اخم هایی در هم پرسید:

-جواب منو بده!... میتونی به من اعتماد کنی تا از این مخمصه نجاتت بدم یا نه؟!

لو با شک و سوء ظن پرسید:

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now