Ch_55,56

628 198 8
                                    

دختر با ترس و لرز گفت:

-د- درباره ی او- اون نامه... بـ- بهم گفت... میـ- میدونم که دارن میفرستنت یه ماموریت تا بتونن منو بگیرن!... ایـ- این یه فرصت طلاییه!

امگا با عجز نالید:

-نمیشه به اون یارو اعتماد کرد!

خواهرش با اقتدار گفت:

-ولی من بهش اعتماد کردم!... یه چیزی بهم میگه که اون میتونه راه نجات باشه!... یه راه نجات برای تو، من، مامان و تمام اهالی بیچاره ی روستامون!

+از کجا آخه...

-آ-ژان.. میدونی که حس من تاحالا اشتباه نکرده... اگه یادت باشه اون روز شوم هم کاملا بی قرار بودم و مدام میگفتم که دلم شور میزنه، که حس میکنم قراره یه اتفاق بد بیفته... ولی هیچ کس به حرفم گوش نداد.. محض رضای خدا.. نمیخواد به اون اعتماد کنی!... به جاش به من اعتماد کن!










با التماس و عجز گفت:

-من به تو اعتماد دارم لو.. به اون عوضی اعتماد ندارم!.. الان فقط بحث تو و مامان نیست!... جون صد نفر دیگه هم وسطه!.. نمیتونیم اونا رو هم توی خطر بندازیم!

دختر با اطمینان گفت:

-اون بهم قول داده که من و هر کسی که اسمش رو بهش بدم بفرسته انگلیس.. اونم در امنیت کامل!... داداشی... منم یه آلفام، امثال خودم رو درک میکنم!... توی چشمای اون پسر خبری از دو رویی و حقه بازی نبود!... آ-ژان!.. مرگ یه بار شیون یه بار!.. فکر میکنی ما از اینکه تو خودت رو فدای ما کردی خوشحالیم؟.. اگه اینجوری فکر کردی باید بگم که کاملا در اشتباهی!... ما ها از اینکه حتی به اندازه ی محفظت از خودمون قدرتمند نبودیم خجالت می‌کشیدیم و از اینکه تو مجبور شدی خودت رو به خاطر ما فدا کنی احساس گناه می‌کردیم... ازت خواهش میکنم... بذار برای یه بارم که شده خودمون سعی کنیم خودمونو نجات بدیم!.. من نمیتونم دوباره تو رو از دست بدم!










امگا با بیچارگی نالید:

-لو.. خدای من... چطور ... چطور انقدر راحت به هر کسی اعتماد میکنی؟.. باور کن این کارت عاقبت خوبی نداره!... اگه بلایی سر تو و مامان بیاد من چیکار کنم؟!.. هیچ فکر کردی چه بلایی ممکنه سر من بیاد؟.. تبدیل به هیولایی میشم که میتونه گونه ی انسان رو از بین ببره!.. دیگه دلیلی برای زندگی کردن نخواهم داشت و اون هیولای لعنتی افسار رو به دست میگیره!.. چرا نمیخوای بفهمی که شماها تنها دلیل زنده بودن من هستین؟!.. اگه چیزیتون بشه من نابود میشم!... نمیتونم روی جونتون ریسک کنم... همچین چیزی رو ازم نخواه!

دختر جلو رفت و صورت امگا رو با دست هاش قاب گرفت:

-تو کی میخوای بفهمی چقدر برامون عزیزی؟.. کی میخوای بفهمی خسته شدیم از این دوری؟!.. آ-ژان.. سیزده سال گذشته... میفهمی؟.. سیزده سال!... یه عمره!.. مامان به امید دیدن دوباره ی توئه که به نفس کشیدن ادامه میده... اگه اینبار بازم خودتو فدای ما کنی و دیگه نتونیم ببینیمت ما هم نابود میشیم!... لطفاً... التماست میکنم... بهم اعتماد کن!... من میدونم دارم چیکار میکنم!











[You Are My Destiny]~(Yizhan)Onde histórias criam vida. Descubra agora