ادامه ی فلش بک
_______________________
میونگ جون : جونگکوک ..خواهش میکنم این درو با.....
_تا موقع رفتن حق نداری بهم نزدیک شی !
میونگ : باری غذات رو بخور ..مریض میشی ..جونگکوک !
_تو خودت بلای جونمی ! بهم امر و نهی نکن !
میونگ : درو باز کن حرف بزنیم عزیزم خواهششش
_میونگ یا همین الان میری یا از این جا میرم !
میونگ : اوکی
_____________
پایان فلش بک
…_…_…_…_…_…_…_…_…_…_…
تهیونگ
هوا از همیشه سرد تر بود اما دلچسب بود ، به گل رزا نگاه کرد و اهی کشید چقدر زود روزا میگذرند یه ماه یه ماهه که امگاش رو ندیده و گرگش دروغ چرا دلتنگ بود دلتنگ رایحه ی امگا دلتنگ خنده هاش و گریه هاش و رفتاراش دلتنگش بود دل سرد و سنگ مانندش بالاخره داشت گرم میشد اما نشد سرد تر و خشک تر و سنگ تر شد !
خشم و دلتنگی و رویا و عشق و حقیقت میترسوندش امگایی که نمیدونست کجاست ! امگاش که خودش فرستاد به وسط خطر و الان دیگه نداشتش اونم از دست داده بود و این طرف قضیه امگایی بود که بچه ی دروغین داشت .
وسط این همه ماجرا و کلیشه کدوم رو باید اول طی میکرد ؟!
امگاش که عاشق یه گرگ دیگه شده بود ؟!
بچه ای که نمیدونست واقعا وجود داره یا اصلا از اونه و..
و امگایی که هر چقدرم که دنبالش میگردی بیشتر پنهان میشه ؟!
پس خودش چی چرا هیچوقت نمیتونست یه زندگی درست حسابی داشته باشه بدون استرس و بدون نگرانی !
کاشکی میتونست همه چیز رو فراموش کنه ولی مگه میشد ؟! کاشکی میشد همه چی رو ول کنه ولی مگه میشه ؟! این پست و مقام به چه دردی میخوره وقتی ادم های توی شهر به راحتی زندگی میکنن !
یه آرزو بیشتر نداشت اونم نداشتن آرزو بود !
زندگی بدون آرزو و رویا !
زندگی که توش هیچ کم و کسری نباشه لشتباه متوجه نشید منظور ثروت و مال نیست ، عشق و علاقه است ، ارامش و راحتی و زندگی ریلکس و عاشقانه در کنار خانواده !
این چیزی بود که میخواست تو قصر زندگی کن ولی ..ارامش و راحتی نداشته باشه !
با ورود ماشین سلطنتی نگاهش رو به ماشین داد و یک تای ابروش رو بالا انداخت !
با دیدن میونگ اخم هاش شدیدا تو هم رفت و دستش مشت شد ، با به یاد اوری صحنه ای که دیده بود خشم و عصبانیت توی رگاش پمپاژ میشد .
فلش بک
……………………………………………………………………
~ این کارتا برای چیه رز ؟! اصلا از کجا معلوم این بچه مال منه ها ؟! من کی بهت دست زدم که تو حامله بشی ؟! جواب بده گفتم این مضخرفات چیا هستن ؟!
با چه جرئتی برداشتی اینو فرستادی به میونگ و جونگکوک ! حرف بزن دیگه لعنتی!
رز دستش رو روی شکمش گذاشت و لباش رو اویزون کرد و گفت : میبینی عزیزم بابات حاضر نیست قبولت کنه ! وقتی خودش تو رو اینجا کاشته !
تهیونگ : اون دهن لعنتیت رو ببند یا خفه ات کنم !
الفا دستاش رو روی صورتش گذاشت و پوفی کشید .
تهیونگ : مهم نیست از کجا اومده سقطش کن .
رزی : یادت نیست مست کردی ؟! یادت نیست چجوری توم میکوبیدی ؟! تو اصلا به جز جونگکوک چی میبینی وقتی جونگکوک رفت شبش چیکار کردی هیچ یادت میاد ؟!
تهیونگ : در هر حال تو حال خودم نبودم ! از کجا بدونم این بچه و این رابطه ای که میگی به خواست خودم بوده سقطش میکنی تمام ! سقط!
من پدر این بچه نیستم !
رز: فکر کردی جونگکوک الان برمیگرده پیشت ؟! اون دیگه تو روت هم نگاه نمیکنه ! هنوز میدونی رابطه داشته! اون به میونگ جون علاقه داره تهیونگ علاقه میونگ جون ، لباش رو بوسیده ، بغلش کرده و توش کوبیده ! جونگکوک خیلی وقته که دیگه تو براش مردی!
هیچ امگایی از الفایی که در نبودش با یکی دیگه رابطه برقرار کنه خوشش نمیاد ! به همین راحتی ! پس از الان خودت رو اماده کن جشنشون نزدیکه !
الفا همونجوری دستش روی دستگیره موند ، رابطه میونگ جون و جونگکوک ؟! علاقه و واکنش ، حتما میونگ بهش تجاوز کرده ؟! امکان نداره که جونگکوک بهش واکنش نشون بده اون که امگای اون نیست اون که جونگکوک اصلی نیست اون به امگای من تجاوز کرده به جفت من ..خشم توی رگای الفا پخش میشد اون میونگ چطور جرئت کرده بود ؟! با چشمای قرمزش از اتاق بیرون رفت و همونطوری از پله ها پایین رفت و سوار ماشینش شد و اجازه ی اومدن راننده رو نداد ، با تمام سرعتی که ماشین داشت به سمت عمارت میونگ میرفت .
…
……
…
ماشین رو نگه داشت و عینک افتابیش رو به چشاش زد و از ماشین پیاده شد رایحه ی غلیظ شده ی میونگ رو احساس میکرد رایحه ی رات !
سرش رو بالا اورد و به عمارت نگاهی مینداخت که چیزی رو دید که نباید میدید جونگکوک توی بغل الفا هردو لخت بودن ، پشتشون بود ولی قشنگ معلوم بودن .
………………………………………………………………………
پایان فلش بک
میونگ با قیافه و حالت خنثی ای بهش نزدیک شد
تهیونگ : اینجا چه غلطی میکنی یادمه گفتم امگام باید بیاد نه ؟! تو حق ورود به اینجا رو نداری!
میونگ جون قطره ی اشکی از چشمش اومد و با لحن بغض داری گفت : جونگکوک ...هق (ارومه) ..اون
تهیونگ ناگهان گرگش ضربان قلبش تند تند شد و ز
وزه میکشید نگرانی کل وجودش رو گرفته بود یعنی چی جونگکوک چی؟!
یخه ی لباس الفای مقابلش رو گرفت و با صدای بلندی تو صورتش غرید : جونگکوک چیی!!! چه غلطی کردی؟!
میونگ : اون مرده ! اون مرد تهیونگ...اون مرده ! تاج و لباس خونی امگا رو از خدمتکار گرفت و به سمتش گرفت .
میونگ روی زمین افتاد و گفت : اون مرده !
…__…__…__…__…__…__…__…__…__…__…__…
هایییی گایز خوبین لاولی ها ؟!
واقعا متاسفم و عذر میخوام از همتون ، من روز دوشنبه بود دیگه فکر اون روز رو گفتم که احتمالش هست اپ نکنم و واقعا تو شرایطی نبودم که بنویسم همش صخره و کوه نوردی کردم و ساعت 12 شب اومدیم داشتم بیهوش میشدم ! روز بعدش ما فامیلمون مرد و درگیر اون بودم من نمیخوام دروغ بگم یا بهانه بیارم چون از دروغ بدم میاد ! من این دوروز رو فرصت نوشتن داشتم یعنی زور میزدم میشد ولی ..راستش کراش چندین ساله ی من ، عشق کودکیم بالاخره اومده بود و من وقتی اون رو ببینم کلا کور میشم به جز اون کسی رو نمیبینم و ذهن و فکرم همش درگیر اونه نمیتونم تمرکز کنم و من فقط دو بار شانس دارم که ببینمش چون اونا حداقل شش ماه یه بار میان کم کمش شش ماه اونم اگه شانس داشته باشم و ببینمش ، من عذر میخوام که نتونستم سره موقع اپ کنم ، ببخشید واقعا قول میدم از این به بعد سره موقع اپ کنم .
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد ، ببخشید باز چک نکردم عذر میخوام ، امیدوارم که دوست داشته باشین
از کسانی که ووت و کامنت میدن سپاس گذارم مرسی که هستین خیلی دوستون دارم .
راستی رمان عشق منطق انتقام فردا اپ میشه اخه اونا تا چند دقیقه ی دیگه میان خونمون ! (ببخشید)
شبتون خوش تا پارت بعدی بای بای
ESTÁS LEYENDO
Bağışla_vkook / ببخش _ ویکوک
Hombres Loboنام رمان :Bağışla /ببخش کاپل ها : ویکوک / یونمین/نامجین ژانر ها :/تریلر/امگاورس /کمی طنز/درام/اسمات/ نام نویسنده : Queen_زمان آپ پنجشنبه _هپی اند قسمت هایی از رمان تب کرده بود میخواست از تختش پایین بیاد که نمیذاشتن تهیونگ : امگام ..امگام اون تو ع...