" خاطرات، شبیه سیاه چالهای میمونه که با تمام توانش تو رو به سمت خودش میکشه؛ بی رحم و از خود راضی .
براش فرقی نداره آدم ضعیفی هستی یا قوی، هر زمانی که احساس کنه خوشبختی بهت رو آورده تو اوج فراموشی چنان گذشتهات رو توی صورت میکوبه که از دردش نتونی بلندشی. پاهات سُست میشه و روی زمین میفتی، توان انجام هیچکاری رو نداری و دلت میخواد فقط یه گوشه بشینی و به نقطهی نامعلومی زُل بزنی و با مرور کردن اون گذشته برای هزارمین بار خودتو زنده بهگور کنی.
خاطرات کشندهترین سلاح نامرئی دنیای ما انسانهاست، بدون اینکه دیده بشن ماشه رو میکشن و یه گلوله توی سرت خالی میکنن" .
جئون جونگکوک 1 اکتبر2021گذری به آینده:
" از پشت سر پسر رو به آغوش گرفت و دستهاش رو توی جیب پالتوی سفید رنگ جونگکوک فرو برد. چونهاش رو روی شونهی پسر گذاشت و به آرومی زمزمه کرد:
- تا الان هیچوقت پاریس برام قشنگ نبوده.
+ چرا؟
- نمیدونم، خودمم دلیلش رو نمیدونم چرا باید کشور به این زیبایی برام هیچ معنا و مفهومی نداشته باشه...
بوسهای به گونهی جونگکوک زد و ادامه داد:
- شاید چون تو توی زندگیم حضور نداشتی...الان که کنارمی، خیابون سِن و تمام این مغازهها برام یجور خاص زیبان...الان که تو هستی دلم میخواد ساعتها کنار رود سِن بشینم و به هیچ چیزی جز تو فکر نکنم...با تو همه چیز یجور خاص قشنگ تره...
جونگکوک نفسش رو بیرون داد، همونطور که به انتهای اون خیابون بیانتها خیره بود زمزمه کرد:
+ میدونی چیه ویکتور...حالا که دارم فکر میکنم با وجود تو حتی درد قلبمم قشنگ تره...تحملش آسونتره...با وجود تو تحمل هر درد و رنجی برام آسونه، چون میدونم هرچقدر سختی بکشم آغوش یک نفر هست که وقتی بهش پناه میبرم مثل یک مسکن آرومم میکنه و منو به یه خواب عمیق فرو میبره، جوری که تمام اون سختی رو فراموش میکنم و روز بعد دوباره باهاشون میجنگم.
ویکتور، پسر رو چرخوند و دستهاش رو قاب صورت سرد و یخ زدهاش کرد و گفت:
- تو نگاهت برای من آرامش بخشِ ...کافیه فقط چند دقیقه به چشمهات خیره بشم تا خستگی کل روز که هیچ، خستگی تمام این سالها از تنم در بیاد...تو الماس زندگی منی، با وجود تو کیم ویکتور داره میدرخشه...
+ کیم ویکتور نه...ویکتور ویندزور...
روی پنجهی پا بلند شد و بوسهای به لبهای ویکتور زد.
+ دوستت دارم ویکتور، به اندازهی عشق دزیره به ناپلئون دوستت دارم...
- اما ناپلئون نامردی کرد.
+ تو که قرار نیست نامردی کنی نه؟
- من به جای ناپلئون میشم ژان باتیست و تو میشی پادشاه قلب ویکتور و تا آخر عمر به قلب من فرمانروایی میکنی ..."
18نوامبر 2020انگلستان، آکسفورد شایر، دانشکدهی پزشکی دانشگاه آکسفورد، سالن کنفرانسنور چراغ قوهی کوچکی که به دست داشت رو روی یکی از عکسهای صفحه نمایش انداخت.
ـ انواع بیماری های قلبی و عروقی که توی این عکس مشاهده میکنین شامل: بیماریهای ایسکمیک قلب و بیماری شریانهای کرونری کاردیومیوپاتی، بیماری ماهیچه قلب، بیماری قلبی فزون تنش، بیماری قلب پس از فشار خون بالا، نارسایی قلب، آریتمی قلب، نامنظم بودن ضربان قلب و...
با صدای زنگ گوشیش صحبتش رو قطع کرد:
ـ عذر میخوام...
گوشی رو از روی میز برداشت و با دیدن اسم پدرش، نفس عمیقی کشید.
برخلاف میلش گوشیش رو خاموش کرد و دوباره به ادامهی کنفرانسش که از همه چیز بیشتر براش اهمیت داشت پرداخت:
ـ دکتر کیم؟
همونطور که مشغول جمع کردن وسایلش بود سر برگردوند و با دیدن یکی از استادهاش لبخندی زد. دست مرد رو گرفت و به گرمی فشرد:
ـ فکر نمیکردم دوباره ببینمت.
ـ خودمم فکرش رو نمیکردم.
ـ زیادی معروف شدی مرد جوان، آوازهات همه جا پیچیده. نمیخوای برگردی اینجا؟
ویکتور نفس عمیقی کشید و در جواب مرد گفت:
ـ پروفسور، من دیگه به کره عادت کردم و خب باید بگم اونجا رو بیشتر از انگلیس دوست دارم.
ـ اما اینجا کشورته، اینجا وطنته جایی که به دنیا اومدی و بزرگ شدی. اینجا زادگاهته.
برگههایی که بهدست داشت رو توی کیفش گذاشت و گفت:
ـ من به این چیزا اهمیت نمیدم، همینکه اونجا بدون اینکه کسی بدونه من کی هستم و هویت واقعیم مشخص نیست برام کافیه.
مرد سرش رو تکون داد و قبل از اینکه بره گفت:
ـ اما هروقت خواستی میتونی برگردی، پسر خاندان ویندزور جایگاه مهمی پیش ما داره.
لبخندی زد و به سمت در خروجی قدم تند کرد. ویکتور با مشتهایی گره شده زیر لب غریدد
ـ از اینکه موقعیت خانوادهام براتون مهمه نه خودم متنفرم.
YOU ARE READING
Victor 🦢
Fanfictionویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...