👑پاشا👑
وقتی به عمارت رسیدیم شایا در حالی که سرش روی سینه ام بود چشاش رو بسته بود.
قطره اشکش روی صورت شکلاتیش خشک شده بود و نگرانم میکرد!
نمیخواستم روحیه اش تضعیف بشه و حتی افسرده بشه بابت داشتن چنین خانواده ای!به آرومی بغلش کردم و سمت پله ها رفتم.
وقتی به اتاق مشترکمون رسیدم روی تخت خوابوندمش و روش پتو کشیدم.با خستگی سمت حموم رفتم و لباس هام رو درآوردم و توی وانی که همیشه پر از آب ولرم بود نشستم و سرم رو روی لبه ی وان گذاشتم و چشام رو بستم.
قطعا اگه شایا اونجا نبود اون مرتیکه رو میکشتم!نمیدونم چند دقیقه تثی اون حالت بودم که در آروم باز شد.
حدس اینکه کی میتونه باشه سخت نبود!
چشم باز کردم و به چهره ی بغض آلودش خیره شدم.
لبخند تلخی زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
بیا اینجا ببینم!خیره به چشام به سمتم اومد که بی توجه به لباس هاش کشوندمش توی وان و بین پاهام نشوندمش و سرش روی سینه ام گذاشتم و روی مو هاش رو بوسیدم و لب زدم:
از این به بعد همه چیزت کیه؟!بغض آلود نفسی گرفت و گفت:
شما ارباب!اخمی میون پیشونیم نشست و از لحن رسمیش خوشم نیومد و از چونه اش گرفتم و سرش رو بالا آوردم تا بهم نگاه کنه اما نگاهم نکرد و با عصبانیت لب زدم:
نگاهم کن زود!چشاش رو معصومانه بهم داد.
مست چشای قشنگش شدم!
من واقعا دیوونه اش بودم!
دیوونه ی این پسر بی کس و کار و فقیر!
منی که میتونست دست روی پسر وزیر بزاره نه پایین ترین پسر شهر!آروم و جدی لب زدم:
من ارباب همه چیزت هستم درست اما از حالا به بعد تو حق نداری ارباب صدام کنی...کسی که معشوقه ام هست باید پاشا صدام کنه یا حتی بهم بگه مرد زندگیم...هوم؟!لبخندی با خجالت زد و گفت:
بهترین مرده شایا!از حرفش دلم قنج رفت.
خم شدم و لباش رو شکار کردم!