قسمت پنجاه و سوم_پاک

16 5 4
                                    

هفته ی اول بهار بود. روز سه شنبه بود. هه چان نگاهی به اطراف انداخت.
_یونگهون امروزم نیومده؟
یونگبوک سرشو به علامت نه تکون داد. یریم گفت:
_میره پیش همون دختره نه؟
دوسی سرشو تکون داد.
_اوهوم. فکر کنم دختره دیگه اخراشه.
یونگبوک دستشو جلوی دهنش گذاشت.
_نه اینجوری نگو!
هه چان اهی کشید و رو به کینو کرد.
_بعدا از اینام میشه فیلم ساختا!
یریم عصبی خندید.
_هه چان چقدر بیشعوری تو! طرف داره میمیره!
_بابا دارم کلی میگم!
کینو جلو تر اومد.
_هیونجین چیجوری زود خوب شد؟ دو تا پاشم بودن! من داره پدرم درمیاد!
جویون وارد کلاس شد اما کسی متوجهش نشد. لبخندی زد. پیش در رفت و چند بار بهش ضربه زد. بچه ها به سمتش برگشتن. همه لبخند زدن و بهش خوش آمد گفتن. جویون گفت:
_خب بلاخره فهمیدین. منم اومدم!
و دست تکون داد.
دوسی گفت:
_ما غلط بکنیم متوجه ی ایدلمون نشیم!
یونگبوک گفت:
_ما سه تا ایدل داریم!
هه چان دستی زد.
_راست میگه ها! کلاس ما ایدل خیزه!
بچه ها خندیدن. سورا وارد کلاس شد.
_سلام بچه ها!
بچه ها دوباره لبخند زدن و بهش خوش آمد گفتن. کینو گفت:
_سونگمین نیومد؟
سورا معذب شونه هاشو بالا انداخت و لبخند زورکی ای زد.
_من از کجا بدونم!
دوسی خندید و ضربه ای به شونه اش زد. سونوو وارد کلاس شد و با دیدن بچه ها، شروع به رقصیدن کرد. دوسی هم سریع از جاش بلند شد و باهم رقصیدن. جیک خندید و وارد کلاس شد. یونگبوک و که دید، براش دست تکون داد. اونم متقابلا براش دست تکون داد و لبخند زد. لیا و هه سو ام وارد کلاس شدن. کم کم، همه ی بچه ها جز جیسونگ که دفتر خواسته بودنش، اومدن. کسی به در کلاسشون چند تا ضربه زد که باعث شد همه به سمتش برگردن. شوهوا بود. با دیدنش، همه بچه ها پنیک کردن. سونگمین گفت:
_کسی اضافه شده؟
کارینا اروم گفت:
_نه...حتی فکرشم نکن این اضافه بشه، جنگ میشه!
کینو اب دهنشو صدا دار قورت داد. لبخند زورکی ای زد.
_سلام. اتفاقی افتاده؟
شوهوا لبخندی زد و گفت:
_سلام. ببخشید جیسونگ سونبه نیم (ارشد) نیومده؟
همه بدون اینکه چیزی بگن، به سمت لیا برگشتن که حالا توجه کاملش سمت شوهوا رفته بود.
_جیسونگ؟
شوهوا رو به لیا کرد. سرشو تکون داد و لبخند زد.
_بله. راستش باهاش یه کاری داشتم.
لیا از جاش بلند شد و با بلند شدنش، هه سوام از جاش بلند شد. همونجوری که با موهاش بازی میکرد، لبخندی زد و به سمت شوهوا قدم برداشت.
_باهاش چیکار داشتی بیبی؟
شوهوا نگاهی به لیا، بعد به بقیه انداخت. تعجب کرده بود. لیا خندید.
_عزیزم میدونی که ایدله، ما هم به عنوان دوستاش سعی میکنیم از وجهش مراقبت کنیم.
هیسونگ دلخور، آروم گفت:
_چرا کسی نمیخواد از وجهه ی من مراقبت کنه؟!
یریم گفت:
_چون کسی مثل لیا دنبالت نیوفتاده!
جویون گفت:
_قانع کننده بود؟
هیسونگ سرشو تکون داد.
_تا حالا تو زندگیم انقدر قانع نشده بودم!
شوهوا سرشو تکون داد و لبخندی زد.
_اوه البته!
از کیفش یه جعبه دراوورد.
_راستش میخواستم اینو بهش بدم. دفعه ی قبل بهم جوابی ندادن...
لیا گفت:
_دفعه ی قبل؟
_بله. به بچه های دیگه گفته بودم.
هه سو خواست چیزی بگه که لیا با نگاهش ساکتش کرد.
لیا یه ابروشو بالا داد و به بچه ها که به هرجایی جز لیا نگاه میکردن، نگاهی انداخت. خندید.
_بیبی خودت میدونی که چقدر سر ایدلا شلوغه!
جعبه رو از دستش گرفت.
_اما مطمئن باش که من این دفعه بهش پیامتو میرسونم!
شوهوا لبخند زد.
_ممنون سونبه.
و احترام گذاشت. زمانی که رفت، لیا سر جاش نشست و جعبه رو باز کرد. هه چان گفت:
_میشه نگاهش کرد؟
با نگاهی که لیا بهش انداخت، زورکی خندید و گفت:
_البته که میشه! اصلا سوالم احمقانه بود!
سونوو گفت:
_داخلش چیه؟
لیا گفت:
_یه شکلات...
بلند خندید.
_که شبیه قلبه!
با خندش، همه چند قدم ازش فاصله گرفتن.
_و یه نامه.
نامه رو باز کرد. هه سو گفت:
_لیا جدا کارت درست...
_هه سو بیبی.
_بله؟
_من دوستت دارم میدونی دیگه؟
هه سو سرشو تکون داد.
_پس کاری نکن اون رومو ببینی!
هیونجین دست هه سو رو گرفت و پیش خودش نشوندش. آروم گفت:
_راست میگه... ولش کن!
لیا صداشو صاف کرد.
_خب چی نوشته؟ اسمش چی بود؟
کینو گفت:
_شوهوا. سال اولیه. کلا خیلی معروفه!
همه با عصبانیت بهش نگاه کردن. کینو شونه هاشو بالا انداخت. لیا خندید.
_خب پس معروفه...اممم خوبه! بزاریم ببینیم چی نوشته.
هه سو زورکی خندید. خواست نامه رو ازش بگیره که لیا محکمتر از قبل نامه رو گرفت.
_عزیزم کاری ندارم که!
دوسی به هه چان گفت:
_همین که به جای بیبی میگه عزیزم خطرناکه! میدونه چند ساله نگفته عزیزم؟!
لیا گفت:
_خب نوشته که جیسونگ سونبه ی عزیزم...
بلند خندید.
_جیسونگ سونبه ی عزیزم! چه جالب!
جیک محکم هیسونگ و گرفت.
_دارم میترسم!
_برای اینکه دفعه ی قبل جوابی نگرفتم، قلبم شکسته ولی بازم میخوام از حدم عبور کنم. میتونم یه بار دیگه ازتون بخوام که بهم جواب بدین؟ میدونم خیلی براتون مشکله ولی قول میدم که هیچی در عوضش ازتون نخوام. چونکه من...
بلند تر از دفعات قبل خندید و دست زد.
_چونکه من دوستون دارم!
کینو آهی کشید. آروم گفت:
_جیسونگم نشدیم!
سونوو با پاش محکم به سر کینو زد.
_لعنتی تو با خواهر من لاس میزنی!
جویون آهی از سر کلافگی کشید.
_بیاین خانوادگیش نکنین!
هه چان تایید کرد.
_دقیقا! گوه خورد. مگه نه؟
و به سمت کینو برگشت. کینو اهی از سر کلافگی کشید.
_بابا بحث سر این نیست که بخوام باهاش قرار بزارم. دارم میگم خوشگله!
سونوو عصبی خندید.
_نه تروخدا برو قرار بزار!
_بابا شوهوا افاده ایه میخوام چیکار؟!
یونگبوک لبخندی زد.
_پس یعنی نینگ نینگ خوبه؟
کارینا گفت:
_تو از کجا میدونی؟!
هه چان خندید و دستشو روی پای یونگبوک گذاشت.
_این بچه بیشتر از مایکل از همه خبر داره!
هه سو پرسید:
_مایکل چیه؟
هیونجین گفت:
_مایکل یه سال از ما کوچیکتره. همه چی رو راجب همه میدونه.
هیسونگ اخمی کرد.
_مگه از تو پرسید؟!
سونگمین آهی از سر کلافگی کشید.
_مگه از شخص خاصی پرسید؟! حد خودتو رعایت کن هیسونگ!
سورا نگاهی بهشون انداخت. رو به یونگبوک کرد.
_نمیدونه؟
یونگبوک خندید و سرشو به علامت نه تکون داد.
_توام چیزی نگو.
سورا خندید و سرشو تکون داد.
_باشه.
لیا جعبه ی شکلات و باز کرد و شروع به خوردن شکلات کرد. رو به هه سو کرد.
_بیبی تو چند وقته شکلات نخوردی. بیا بخور.
هه سو با تردید به خودش اشاره کرد:
_من؟
_اره بیبی. بیا.
هه سو هم کنارش نشست و شروع به خوردن شکلات کرد. کارینا آهی از سر کلافگی کشید.
_مگه تو رژیم نبودی؟
لیا خندید.
_بیبی رژیم برای شکستنه دیگه!
کینو نگاهی به اطراف کرد.
_معلم یانگ نمیاد؟ همه اومدیم دیگه!
هیونجین گفت:
_هه سو زیاد نخور.
هیسونگ عصبی خندید.
_تو چرا انقدر هه سو، هه سو میکنی؟!
در کلاس زده شد و جیسونگ داخل کلاس اومد. همه به سمتش برگشتن. جیسونگ لبخندی زد.
_سلام!
رو به هه سو و لیا کرد.
_شکلات میخورین؟
کنارشون نشست.
_میشه منم بخورم؟ خیلی گشنمه!
لیا سریع سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه بیبی صبر کن.
و از توی کیفش ساندویچی دراوورد.
_بیا اینو بخور بیبی.
جیسونگ خندید و تشکر کرد.
_ممنون.
سورا رو به یونگبوک کرد.
_این کی میخواد یه حرکتی بزنه؟!
یونگبوک آهی از سر کلافگی کشید و دست به سینه، سرشو به علامت تاسف تکون داد.
_فکر کنم هیچوقت!
کینو رو به هیسونگ و سونوو کرد.
_پاشین بریم دنبال معلم یانگ. تا حالا انقدر دیر نکرده بود.
هیسونگ با تعجب پرسید:
_من برای چی؟
سونوو گفت:
_خودت چی فکر میکنی؟ توی کمتر از نیم ساعت چند بار اعلام جنگ کردی! پاشو ببینم!
هیسونگ شونه هاشو بالا انداخت و همراهشون رفت. کمی که گذشت، هر سه تاشون برگشتن. بچه ها منتظر بهشون ‌نگاه کردن. سونوو گفت:
_معلم یانگ بیمارستانه. اپاندیسشو عمل کرده.
کینو گفت:
_زنگ دوم بود که حالش بد شد.
هیسونگ آهی از سر کلافگی کشید.
_گفتن بشینیم درس بخونیم. میان چکمون میکنن.
یریم گفت:
_نمیشه همشون گمشن؟!
در کلاس باز شد و یریم سریع پشت دوسی قایم شد. دست خودش نبود. یه لحظه ترسیده بود اما کسی که فکرشو میکرد، نبود. موتزارت بود. در و پشت سرش بست و نگاهی به همشون انداخت که داشتن با چشمای گرد شده بهش نگاه میکردن.
_چتونه؟
بچه ها اول نگاهی به هم و بعد به موتزارت انداختن. از جاشون بلند شدن و بهش احترام گذاشتن. موتزارت دستشو تکون داد.
_احتیاجی نیست. از رسم و رسوم خوشم نمیاد!
کینو گفت:
_آقا شما...
_هوسوک گفت که بیام. گفت راجب یه سریالی بشینم باهاتون صحبت کنم. مرتیکه ی دیوونه! خودش درحال پاره شدنه اونوقت به فکر دیگرانه! هیچوقت بزرگ نمیشه!
سورا پرسید:
_چه سریالی اقا؟
_همونی که توش همه زامبی میشدن. اسمش چی بود؟ خیلی ترکونده!
جیسونگ گفت:
_اسمش All of us are dead. (همه ی ما مرده ایم)
_اره همون.
روی صندلی معلم یانگ نشست و آهی کشید.
_چقدر از این صندلیا بدم میاد!
رو به بچه ها کرد.
_دیدین سریالشو؟
بچه ها سراشونو تکون دادن. هه سو آروم دستشو بلند کرد.
_چیه؟
_حال معلم یانگ خوبه آقا؟
_اره خوبه. اپاندیس که چیز خاصی نیست! اگه به اون بود، مستقیم بعد از عمل میومد اینجا!
خندید. بچه ها تعجب کردن. تا حالا خندیدن و موتزارت و ندیده بودن.
_گفتم که هیچوقت بزرگ نمیشه! فکر میکنه هنوز بیست سالشه!
دوسی گفت:
_آقا شما خودتون اون سریالو دیدین؟
سرشو تکون داد.
_اره. وقتی که ندیدم نمیتونم راجبش نظر بدم که!
سونوو گفت:
_آقا دفتر چیزی بهتون نگفت؟
_مثل اینکه از قبل میدونستن. چیزی گفتن بهتون مگه؟
هیسونگ گفت:
_گفتن که درس بخونیم.
_حتما مسخرتون کردن!
کمی مکث کرد.
_یکیتون کمه؟ اون پسره رو میگم که انگار دو ساعت جلو آینه موهاشو درست میکنه.
بچه ها خندشون گرفت. یونگهون دقیقا همینکارو میکرد!
لیا گفت:
_آقا الان باید چی بگیم؟
_من از کجا بدونم؟ معمولا چیجوری شروع میکنین؟
یونگبوک به جیسونگ اشاره کرد.
_معمولا جیسونگ یه چیزی میگه.
موتزارت رو به جیسونگ کرد.
_خب بگو پسر.
جیسونگ گفت:
_خب...راستشو بگم بنظرم سریال باحالی بود.
رو به بچه ها کرد. با نگاهاشون ازش میخواستن که ادامه بده. سرشو تکون داد.
_داستانش وبتونم داره تا جایی که میدونم.
هه سو سرشو تکون داد.
_اوهوم. من خوندمش.
_داستانش تو سریال باز فشرده تره راستش. داستان توی وبتونش پخته تره تا جایی که میدونم.
_اره راست میگه.
_نمیدونم باید دقیقا چی بگم...
موتزارت سرشو تکون داد.
_کدوم شخصیت و بیشتر تحسین میکنین؟
جیک گفت:
_من اون دختره که لباس صورتی میپوشید. اسمش یادم نمیاد. منظورم اونیکه یه پسره رو کشت نیستا!
_چرا؟
_خب راستش شخصیت نترسی نبود ولی بازم سعی میکرد قوی باقی بمونه. فکر کنم اینجور مواقع این مهمتره.
هه چان گفت:
_من ووجین. همونی که آخر بخاطر خواهرش مرد. راستش دلیل خاصی ندارم فقط شخصیتیشو دوست داشتم. تازه خوشتیپم بود!
بچه ها خندیدن. دوسی گفت:
_بنظر من اون پسره که عاشق نماینده ی کلاس بود خیلی باحال بود. همش میرفت همه رو نجات میداد!
کارینا عصبی خندید.
_اون احمق بود! هی میرفت اینور و اونور و خودشو جلو مینداخت. اگه توی واقعیت بود، صد بار مرده بود!
موتزارت دستاشو توی هم قفل کرد و زیر چونش گذاشت.
_منم با این حرف موافقم.
بچه ها به سمتش برگشتن. هیسونگ مخالفت کرد.
_نه، ابدا احمق نبود! تو نمیتونی فقط به فکر خودت باشی. اگه خودت تنها زنده بمونی چه خوبی ای داره؟ اگه تک تک کسایی که دوسشون داری یا میشناسیشون، جلوی چشمات تیکه‌پاره بشن چونکه میترسی یه قدم برداری، چه چیز باحالی داره؟ اصلا انسانی نیست!
هیونجین هم تایید کرد.
_اگه تنها بمونی دیگه زنده موندن خودت هم فایده ای نداره!
یریم گفت:
_به علاوه نباید تو این شرایط تک نفره باشی. باید گروهی عمل کنین.
موتزارت تایید کرد.
_قبول دارم اما نباید همش خودتو قربانی دیگران بکنی.
یونگبوک گفت:
_چیزی که مهمه با هم زنده موندنه!
هیونجین گفت:
_وفاداری تو این شرایط از همه چیز مهمتره!
لیا دستی زد که باعث شد همه به سمتش برگردن.
_چرا یه حرف و انقدر بزرگش میکنین بیبیا؟! هرکسی یه دیدی داره. کارینا‌ نگفت نباید کلا بیخیال بقیه باشی، فقط اینجوری هم نباش که همش به فکر دیگران باشی. مگه نه بیبی؟
سونوو گفت:
_بنظر من اون پسره که عاشق دوستش بود خیلی خفن بود.
سورا خندید.
_اون خیلی شبیه توئه!
سونوو لبخند محوی زد.
_جدی؟
_اوهوم. بنظر منم اگه یه اتفاق اینجوری میوفتاد، تو اینجوری میشدی.
هه چان اهی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت.
_فقط سینگل!
همه خندیدن. سونوو کفششو به سمت هه چان پرتاب کرد. هه چان کفشو گرفت و برای سونوو زبون دراوورد. موتزارت اهی از سر کلافگی کشید.
_واقعا که...
رو به کارینا کرد.
_تو خودت طرفدار کی بودی؟
کارینا دستشو زیر چونش گذاشت و لبخندی زد.
_من اون دختره که بهش تجاوز شده رو دوست داشتم.
همه به سمتش برگشتن.
_همه ولش کرده بودن. هیچ کسی نجاتش نمیداد حتی خانوادش‌. خودش مجبور شد تک تک موبایلارو بشکونه تا کسی نتونه دوباره اذیتش کنه. بنظر من شخصیت اون از همه خفن تر بود!
موتزارت لبخندی زد.
_طرز فکر جالبیه!
سونگمین گفت:
_یه شخصیت از همه عجیب تر بود. بنظرم حتی جالبترم بود! گوینام بود اگه اشتباه نکنم.
یریم آهی از سر کلافگی کشید.
_حرف اون احمق و نزن! چقدر بدم میومد ازش!
سونگمین ادامه داد:
_قدرت، ترس، رقت انگیز بودن، همه و همه این شخصیت و ساختن. قدرت چیزی بود که میخواست ولی در اصل ترسو و رقت انگیز بود.
هه سو سرشو تکون داد.
_ازش خوشم نمیومد! کلی آدم و بخاطر خودش میکشت!
یونگبوک تایید کرد.
_مثل صدای جیغ و خنده ی وحشتناک با هم بود. یه رنگ سبز تیره. رنگ سبز تیره ای که اخرش به قرمز میرسید.
موتزارت سرشو تکون داد.
_اره رقت انگیز بود!
سونوو عصبی شونه هاشو بالا انداخت.
_ادمای احمق اینجور مواقع از همه خطرناک ترن! حتی کسایی که ترسوان بهتر از اینجور ادمان. خیلیا میترسن. اصلا ترس چیزیه که همه داریم ولی خودمون انتخاب میکنیم که باهاش بجنگیم یا نه. از این بدم میاد که یه عده فکر میکنن شخصیت باحالی بود! باحال نبود، وحشتناک بود! اگه میتونست تمام دخترارو مورد عنایت خودش قرار میداد!
لیا خندید.
_همیشه دخترا قربانی میشن دیگه بیبی!
بعد از زدن حرفش، همه سکوت کردن. همه ساکت بودن تا زمانی که کارینا بلند خندید. همه به سمتش برگشتن و سوالی بهش نگاه میکردن.
بدون اینکه لبخندش محو بشه، شونه هاشو بالا انداخت و پرسید:
_چتونه؟
هه چان گفت:
_خب بیخیال. الان اگه مثلا یکی میومد از ما به اون یکی ابراز علاقه میکرد که دوست بچگیش بود، چیکار میکرد اون یکی؟
جویون خندید.
_ما که همه دوست بچگی نداشتیم!
_اوه اره راست میگی!
رو به هه سو کرد.
_تو چیکار میکردی؟
همه به سمت هه سو برگشتن. معذب شده بود.
_من؟
شونه هاشو بالا انداخت.
_من...خب...نمیدونم! به کی؟ هیسونگ؟ سورا هم دوست بچگیمه!
سورا خندید و دستاشو تکون داد.
_منو وارد این بازی نکن! منظورشون هیسونگه.
هیسونگ خجالت زده خندید و دستشو پشت گردنش گذاشت.
_بابا این چرت و پرتا چیه!
کینو سرشو تکون داد.
_راست میگه هه چان باز چرت و پرت گفتیا!
_خب سواله دیگه!
هه سو دست به سینه شد.
_خب...راستش من به هیسونگ همچین حسی رو نداشتم...
هیسونگ آهی کشید.
_هی سینگل میمردم!
همه خندیدن.
بعد از مدرسه، سونوو به کینو گفته بود که میرسونتش. اونم قبول کرده بود و با هم در حال رفتن بودن. کینو در حالی که کیک ماهیشو میخورد، میخندید و به سونوو میگفت که تند تر حرکت کنه. سونوو عصبی خندید.
_فقط صبر کن تا حالت خوب بشه...نه تنها به خواهرم خیانت کردی، به من دستورم میدی!
_هی من کی خیانت کردم؟!
_پس باهاش قرار میزاری نه؟ قرار میزارین و به من نمیگین نه؟!
کینو سرشو پایین انداخت.
_نه قرار نمیزاریم.
_به من دروغ نگو تخته سنگ!
_تخته...تخته سنگ؟! آدم بیشعور به من گفتی تخته سنگ؟!
_پس چی بگم عالی جناب؟! کتک میخوای؟ تا حالا کسی روی ویلچر کتکت زده؟!
_خیلی خشنی بخدا!
_خفه شو احمق!
_اوه...
_چیه؟
_سونوو...
_ها؟
_بیا از یه راه دیگه بریم.
_برای چی؟
رو به روشون چند تا پسر به دیوار تکیه داده بودن و منتظر به رو به روشون نگاه میکردن. لباساشون عجیب و غریب بود و سیگار میکشیدن.
_کینو اینارو میشناسی؟
کینو دستشو روی دست سونوو گذاشت. سونوو با حالت چندشی دستشو کنار زد.
_مرتیکه من به دخترا تمایل دارم!
_دهنتو ببند! برگرد.
_یعنی چی برگرد؟
_دارم میگم برگرد احمق!
بچه ها همه توی اداره ی پلیس نشسته بودن. یریم آهی از سر کلافگی کشید.
_اینجا دیگه رسما پاتوقمون شده!
هه چان از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت.
_خب چیکار کردن مگه؟ اونا میخواستن بزننشون، کینو رو از روی ویلچر انداختن، سونوو هم زدتشون. چه اشکالی داره؟
بلند داد زد:
_حالا چون قهرمان ملیه باید کتک بخوره؟
هیونجین عصبی خندید.
_گفتی کیا بودین؟
از جاش بلند شد و نگاهی به پسرای توی اداره کرد.
_کیا بودن؟
بهشون اشاره کرد.
_اونا بودن؟
هه چان سرشو تکون داد.
_اره اونا بودن.
هیونجین کنارشون وایساد. نگاهی به تک تکشون انداخت. چشماشو ریز کرد و دست به سینه شد.
_شما ها توی باشگاه ۰۰۱۲ نیستین؟
بهش جوابی ندادن. در عوض، نگاهشونو ازش میدزدیدن.
خندید.
_اوه پس خودتونین!
صورتشو نزدیکشون برد و تک تک چهره هاشونو با دقت دید. سرشو تکون داد.
_اوهوم. خودتونین!
یکی از پسرا پوزخندی زد.
_خب که چی؟ تو که خیلی وقته دعوا نکردی! فکر کردی با این حرفات میترسیم؟!
هیونجین خندید.
_اوه جدی؟
دستشو روی شونه هاش گذاشت.
_واقعا فکر کردی برام سخته دوباره دعوا کنم؟
_خب میخوای چیکار کنی؟ به برادر جونت بگی بیاد بجات دعوا کنه؟!
_اگه بحث دراووردن زبون چندش تو باشه، خودم تنها اینکارو میکنم!
_هیونجین!
با صدای هه سو، سر جاش ایستاد و آهی از سر کلافگی کشید. دستاشو توی جیب شلوارش کرد. رو به هه سو کرد و با لبخند سرشو تکون داد. دوباره به سمت پسرا برگشت. اینبار لبخندش محو شده بود. با پاش ضربه ی نسبتا محکمی به پای اون پسر زد.
_اینبارو شانس اووردی دیگه، میدونی؟
سرشو بهش نزدیک کرد و آروم گفت:
_حواست باشه بیرون گیرت نیارم!
پسر پوزخندی زد.
_اخرشم این دختره میاد و تو باز موش میشی!
اینبار اونم پوزخندی زد.
_نه دیگه! اینبار مطمئن باش تنها میام!
ازش فاصله گرفت. اون پسر خندید و نگاه سرسری ای به هه سو که بیرون داشت بهشون نگاه میکرد، انداخت.
_این همون دختر مریضه اس؟
رو به هیونجین کرد.
_پس بگو چقدر میدیدیش! خوب چیزیه!
هیونجین پوزخندی زد.
_میخوای من و عصبانی کنی؟ فکر کردی برام مهمه چی فکر میکنی؟
_برادر سجونی. اون روی دوست دخترش حساسه!
_من جور دیگه‌ حساسم!
_چی میگین شماها؟
با اومدن افسر کیم، همه ساکت شدن و بهش نگاه کردن. افسر کیم، فندکشو جلوی سیگارش گرفت و روشنش کرد. پکی ازش گرفت و بهشون نگاه کرد.
_تو باز اومدی اینجا؟!
هیونجین خندید و دستاشو به علامت نه تکون داد.
_نه اینبار موضوع من نیستم!
رو به پسرا کرد و چشماشو ریز کرد.
_اینبار اینان!
پدر سونوو نگاهی بهشون انداخت. پک دیگه ای از سیگارش گرفت.
_اینا کینو رو زدن؟
هیونجین با تعجب بهش نگاه کرد. فقط کینو؟ سونوو رو توی بازداشتگاه انداخته بودن!
افسر کیم آهی از سر کلافگی کشید.
_یه روز نمیتونم ازدست شماها نفس بکشم!
به سمت میزش رفت و همه جلوش ایستادن. آهی کشید.
_چتونه؟
دوسی گفت:
_نه الان جدا چرا باید سونوو اونجا باشه؟ سونوو فقط از خودش و کینو دفاع کرد! کینو دوباره رفته بیمارستان. اینا باید برن بازداشتگاه نه اون!
_سونوو ورزشکاره. کتک کاری باهاش مثل این میمونه که یه پشه رو با گوریل بندازی توی میدون مسابقه!
یکی از اون پسرا گفت:
_ما الان پشه ایم؟!
افسر کیم نگاهی بهشون انداخت. یه ابروشو بالا داد.
_تا ننداختمت توی همون بازداشتگاه، دهنتو ببند!
لیا آهی از سر کلافگی کشید.
_خب آخه وقتی که میشه با گفت و گو حلش کرد، چرا با دعوا بیبیا؟
اون پسرا با دیدن لیا، لبخند زدن و براش دست تکون دادن. سونگمین داخل اومد و نگاهی بهشون انداخت. با دیدن سونگمین همه ی پسرا ساکت شدن. هیونجین خندید و ضربه ای به دست سونگمین زد. اونم متقابلا سرشو تکون داد و ضربه ای به شونه اش زد. بچه ها و افسر کیم بهشون نگاه میکردن. سورا گفت:
_اینا چشونه؟!
هه چان اهی کشید و سرشو تکون داد.
_درک زبان جانور ها سخته!
افسر کیم ضربه ای به میزش زد.
_جای این مسخره بازیا و خود گنگ پنداریا، بیاین اینجا!
مدتی که گذشت، پدر کینو اومد. دوسی کنارش نشست.
_آجوشی الان میخواین چیکار کنین؟
پدرش آهی کشید و دستی به صورتش کشید.
_نمیدونم...جدا نمیدونم! اصلا نمیدونم چیشد که اینجوری شد!
رو به دوسی کرد.
_کینو با اینجور بچه ها میگشت؟! این پسر که کلا بچه ی سر به زیری بود!
دوسی خندید و سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه نمیگشت. بسکتبال بازی میکنه دیگه...این پسرا برای اون باشگاهن. مثل اینکه چند دفعه بود که کینو باعث شده بود ببازن، اونام کینه به دل گرفتن و میخواستن بزننش تا مصدوم بشه.
پدرش با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
_چی گفتی؟! چه غلطا! پسر منو میخواستن بزنن؟!
رو به اون پسرا کرد.
_شما ها فکر کردین پسره بی صاحابه؟! شماها خانواده ندارین که تربیتتون کنه؟!
رو به افسر کیم کرد.
_اینا خانواده هاشون کجان؟ من اصلا کاری با خسارت و کوفت و زهر مار ندارم! فقط میخوام بدونم کدوم خرایی اینارو بزرگ کردن!
افسر کیم نگاه ناامیدی به همشون انداخت و آهی از سر کلافگی کشید.
_بگیر بشین آقای سونگ! با اینکارا که چیزی عوض نمیشه!
_ولی آخه...
_بگیر بشین!
لحنی که استفاده کرده بود، دستوری بود. سر همین، پدر کینو دیگه مقاومتی نکرد و نشست. دوسی دستشو روی شونه ی پدر کینو گذاشت.
_حال کینو خوبه آجوشی؟
_حالش که خوبه اره...فقط من سر این قضیه اعصابم خورده! چرا باید یه عده فکر کنن میتونن همچین کاری رو با پسرم بکنن؟! الان اگه یه بلایی سرش میومد چی؟! من و مادرش فقط همین یدونه بچه رو داریم...
هه سو به کارینا گفت:
_جیک، جیسونگ، هیسونگ و جویون مدام میپرسن چیشده. چی بگم؟ اتفاق خاصی نیوفتاده خب...
کارینا لبخندی زد.
_بهشون بگو پدر و مادر کینو بیشتر از چیزی که فکرشو میکنه بهش اهمیت میدن!
_چی؟
به پدر کینو اشاره کرد.
_کاش کینو به جای بیمارستان اینجا بود و این صحنه رو میدید!
رو به هه سو کرد.
_بهشون بگو پدر و مادرش بیشتر از این حرفا دوسش دارن!
بعد از گذشت یه ساعت، در بازداشتگاه باز شد.
_بیا بیرون.
سونوو نگاهی به پدرش انداخت. سرشو پایین انداخت. پدرش سرشو داخل اوورد و عصبی بهش نگاه کرد.
_مگه نمیگم بیا بیرون؟
سونوو لحظه ای سرشو بالا اوورد و دوباره پایین انداخت. پدرش آهی از سر کلافگی کشید.
_پسره ی پررو!
و دستشو گرفت و بزور بیرونش اوورد. در و بست و شروع به راه رفتن کرد. زمانی که فهمید سونوو همراهش نمیاد، برگشت.
_دیوونه شدی؟ از اینجا خوشت اومده میخوای همینجا بخوابی؟!
سونوو بدون اینکه به پدرش نگاه کنه، گفت:
_رضایت دادن؟
_رضایت؟!
پوزخندی زد.
_حقی نداشتن که بخوان رضایت بدن! یه مدت نگهت داشتم که نگن چون پسرمی کاری نکردم!
دستشو توی جیباش گذاشت.
_حالا هم بیا بریم. مامانت خونه نگرانته.
داشت میرفت که سونوو گفت:
_بابا من...
داد زد:
_گفتم بیا بریم!
ساعت یازده بود که به خونه رسیدن. همه دور میز نشسته بودن و شام میخوردن.
_پسرم غذا بخور. چرا نمیخوری؟ اشتها نداری؟
_چرا اشتها نداره؟! وقتی که میتونه بره کتک کاری کنه، اشتها هم داره!
سونوو همونجوری که سرش پایین بود، آهی از سر کلافگی کشید. نینگ نینگ نگاهی به سونوو و پدرش کرد. زورکی خندید.
_خب حالا! چیشده مگه! هرچی بوده درست شده دیگه!
_درست شده؟!
پدرش دست از غذا خوردن برداشت و با عصبانیت گفت:
_بخاطر این پسره ی احمق یه روزم آرامش ندارم! اونوقت تو میگی درست شده؟!
عصبی خندید.
_ببینم.
ضربه ای به سر سونوو زد.
_اینجوری میخوای پلیس بشی؟! چی با خودت فکر کردی هان؟! انقدر احمقی که فکر کردی هر غلطی که میخوای و میتونی بکنی؟!
مادرش با عصبانیت به میز زد که باعث شد همه ساکت بشن و به سمتش برگردن.
_هر سه تاتون خفه شین و غذاتونو بخورین!
سونوو از جاش بلند شد.
_من خستم. میرم بخوابم.
پدرش عصبی خندید.
_اره برو بخواب که دوباره انرژی برای کتک کاری داشته باشی پسره ی به درد نخور!
نینگ نینگ با التماس گفت:
_بابا بس کن دیگه!
_بس کنم؟! دختر نمیبینی؟ دونه دونه موهای منو این بچه سفید کرده! حتی نمیتونه مثل آدم زندگی بکنه اونوقت توقع داره...
نینگ نینگ از جاش بلند شد و داد زد:
_انقدر به سونوو به دید تحقیر نگاه نکن!
پدر و مادرش با چشمای گرد شده بهش نگاه کردن. مادرش دستشو گرفت.
_نینگ...
دستشو کنار زد و رو به پدرش گفت:
_سونوو همه کار میکنه، همه کار! هم درس میخونه، هم ورزششو ادامه میده، هم کار میکنه. همه و همه اشم تقصیر توئه! چرا باید انقدر کار کنه؟!
داد زد:
_چه لزومی داره بچه ای که پدر و مادر بالای سرشو انقدر کار کنه؟!
_من کی بهش...
_بابا خجالت نمیکشی؟! مگه سونوو تا حالا چیکارت کرده؟ تا حالا شده یه بار فقط یه بار بخاطر اینکه کار احمقانه کرده باشه اومده باشه اداره؟! نه! چون همیشه خواسته به یکی کمک کنه! اما تو همش میخوای روش ایراد بزاری تا دلت خنک بشه! تا کی میخوای به اینکارات ادامه بدی؟! یعنی میگی...
بعض گلوشو فشار میداد.
_یعنی میگی سونوو‌ گناه نداره؟!
پدرش روشو برگردوند و آهی کشید.
_نینگ...
_بس کن! تمومش کن! سونوو گناه داره فقط تمومش کن!
با گفتن این حرف، از پیششون رفت. مادرش گفت:
_غذات...غذاتو نخوردی!
با نفرت رو به افسر کیم کرد.
_حداقل می ذاشتی غذاشونو بخورن بعد چرت و پرتاتو شروع میکردی!
و از میز بلند شد.
یونگهون به دیوار تکیه داده بود.
_جدی میگی؟ بعد چیشد؟
یریم پشت تلفن آهی از سر کلافگی کشید.
_میخوای چی بشه؟ کینو بیمارستانه و سونوو هم یه ساعتی تو بازداشتگاه بود!
_وات د فاک! اصلا کیا بودن؟
_نمیدونم کی بودن ولی هرکسی که بودن هیونجین و سونگمین و میشناختن!
_جدی؟ پس حتما منم میشناختمشون!
_اره لابد.
_بعد چی؟ بعد چیشد؟
_خب...چی بگم؟ بابای هیسونگ اومد دنبالمون، همه اومدیم اینجا. تو چی؟ تو میای؟
_من؟
نگاهی به اطراف انداخت.
_راستش فکر نکنم...
_چرا؟ حالش بده؟
آهی کشید و چشماشو بست.
_اوهوم.
یریم ثانیه ای پشت تلفن سکوت کرد.
_یونگهون.
_هوم؟
_میدونی هر چیزی که بشه ما پشتتیم دیگه‌،مگه نه؟
یونگهون لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
_اوهوم.
ثانیه ای چیزی نگفتن. انگار میخواستن به هم فرصت بدن. یه فرصت برای بهبودی. انگار که این فرصت قرار بود چیزی رو عوض کنه!
_یریم.
_بله؟
_میتونی گوشی رو بدی به سونگمین؟
_به اون؟
_هست اونجا؟
_اره‌. صبر کن.
بعد از یه مدتی، سونگمین شروع به حرف زدن کرد.
_بله؟
_سلام!
_سلام. چیزی شده؟
_فقط میخواستم چند تا جمله ی منطقی بشنوم.
سونگمین ثانیه ای چیزی نگفت. بعد سرشو تکون داد.
_بپرس.
_درصد اینکه همه چی درست بشه چقدره؟
_ده درصد.
_ممکنه بیخیال بشه؟
_فکر نکنم.
_من میتونم کاری بکنم؟
_نه.
قطره اشکی از چشمش پایین اومد. لبخند تلخی زد. اشکشو پاک کرد و سرشو تکون داد.
_باشه. ممنون.
_کی میای؟
_فعلا نمیتونم.
_باشه.
_من دیگه باید برم. اگه خبری شد، بهم بگین.
_باشه.
روز جمعه بود. کینو اهی از سر کلافگی کشید.
_بابا دو دقیقه میتونی بری بیرون جدا من ناراحت نمیشم!
پدرش خندید و تختشو صاف کرد.
_انقدر غر نزن! آخه بچه توی سن تو چیجوری میتونه انقدر حرف بزنه؟!
_یعنی چی اصلا...
_ببینم میتونی جوراب بپوشی؟
_بابا شوخیت گرفته؟!
خندید.
_باشه باشه.
کنارش نشست و جوراب و پاش کرد. کینو مردد به باباش نگاه میکرد. پدرش نیم نگاهی بهش انداخت. خندید.
_چیه؟
_نمیری سرکار؟
_مگه مهمه؟
آهی از سر کلافگی کشید.
_بابا! انقدر بی مسئولیت نباش و برو سر کار!
_وقتی که تو اینجایی که نمیتونم برم سرکار! تا ظهر میمونم، بعدش مامانت میاد.
_خدای من...اصلا احتیاجی نیست! دارم میگم برین به کارتون برسین. من خوبم!
خندید.
_مگه حرف توئه!
_چیجوری میتونی بخندی آخه بابا...
_چرا نخندم خب؟
پاشو آروم زمین گذاشت.
_هی.
کینو به سمتش برگشت.
_چیه بابا؟
_تو یدونه بچه ی من و مامانتی.
کینو اخمی کرد.
_خب اینو خودمم میدونم بابا!
خندید.
_فقط میخوام بدونی که تو برای ما خیلی مهمی!
کینو لحظه ای مات و مبهوت بهش نگاه کرد. بعد، سیلی ای به خودش زد و سرشو تکون داد. پدرش دستشو گرفت.
_سندروم دست بی قرار پیدا کردی؟ چرا خودتو میزنی؟!
کینو دستشو توی هوا تکون داد.
_نه خب...
بغضشو قورت داد.
_نه اینجوری نیست که سندروم دارم فقط...فقط...
قطره اشکی از چشمش پایین اومد.
_هی پسر...
_هیچی نیست بابا!
خندید.
_جدا هیچی نیست!
اشکشو پاک کرد.
_من خوبم! جدا خوبم!
پدرش دستاشو گرفت.
_هی چته پسر!
خندید و اشکاشو پاک کرد.
_پسر من که نباید گریه کنه!
کینو خندید و سرشو تکون داد اما ناخوآگاه، بدون اینکه خودش بخواد، گریه میکرد.
_پسر چه مرگت شده!
_بابا ولم کن!
گریش شدت گرفت و پدرش خندید. محکم‌بغلش کرد که دادش بلند شد.
_بابا!
سریع ازش جدا شد.
_اوه ببخشید...دردت گرفت؟
_بابا شوخیت گرفته؟ دردم اومد؟! این چه وضع بغل کردنه؟!
پدرش پس گردنی ای بهش زد.
_خب حالا توام! چه وضع صحبت کردن با باباته!
_آخه کی پسر مریضشو میزنه بابا؟!
_من! من!

Tuesdays Where stories live. Discover now