فردا روز آخر مدرسه بود. همه ی بچه ها خونه ی هیسونگشون جمع شده بودن. فردا روز فارغ التحصیلی بود. قرار بود جیسونگ مجری مراسم باشه. همه پیشش نشسته بودن و به چیزایی که میخوند، گوش میکردن. یونگهون سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه! نمیشه! این خیلی دیگه کلیه!
جیسونگ چشم غره ای رفت.
_میشه اجازه بدین دو دقیقه نفس بکشم؟! از وقتی که اومدم همش دارین بهم میگین چیکار کنم!
کارینا خندید.
_واو! باورم نمیشه دارم روی عصبانیتم میبینم!
جیسونگ با تاکید گفت:
_کارینا!
کارینا دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و خندید.
_باشه باشه! هرچی تو بگی اصلا!
جیسونگ کلافه دستی توی موهاش کشید.
_خب نه اینجوری که نمیشه...هرکی هربار یه چیزی میگه...مگه من نباید متن و بنویسم خب؟!
هه چان دست به سینه شد.
_خب باید هماهنگ کنی دیگه! یادت رفته ما کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از آنیم؟!
بچه ها خندیدن. دوسی از جاش بلند شد.
_هی ما یادمون رفت آهنگ دستشویی رو دوست داشته باشین و برای هیونجین و کارینا بخونیم بچه ها!
هیونجین و کارینا دوتاشون کلافه دستاشونو بالا بردن.
_نه! بسه!
_آدم باشین!
سونوو هم از جاش بلند شد. دستاشونو روی شونه های همدیگه گذاشتن و شروع به خوندن کردن.
_دستشویی رو دوست داشته باشین! دستشویی خوبه!
در اتاق باز شد. هیسونگ و جیک داخل اومدن. همه خندیدن و بهشون خوش امد گفتن. هیسونگ دستاشو روی کمرش گذاشت و اهی کشید.
_شماها خونه ندارین؟!
کینو پاشو کشید و بزور نشوندش.
_خفه شو بابا!
یریم تایید کرد.
_برو خداروشکر کن که میایم اینجا! داریم بهت افتخار میدیم!
هه سو از جاش بلند شد.
_من میرم خوراکی هارو بیارم. سونوو میای کمکم کنی؟
سونوو نگاهی به بقیه کرد و بعد به خودش اشاره کرد.
_من؟
هه سو ابروشو بالا داد و دست به سینه شد.
_چند تا سونوو داریم؟!
_نه آخه...
_زود باش پاشو.
سونوو نگاهی به هیونجین انداخت. آروم گفت:
_ببینم دعوا کردین؟
هیونجین شونه هاشو بالا انداخت.
_ولم کن بابا حوصله ندارم!
لیا خندید.
_هه سو باهاش قهره!
هیسونگ گیج پرسید:
_هه سو؟ یعنی چی باهاش قهره؟
سونوو سریع از جاش بلند شد.
_پس من برم ببینم هه سو چیکارم داره. درست نیست منتظرش بزارم!
و سریع رفت. زمانی که داشتن خوراکی هارو میووردن، سونوو گفت:
_ببینم با هیونجین قهر کردی؟
هه سو چشم غره ای رفت.
_به تو چه!
_هی! چی گفتممگه!
_لابد میخوای بگی گناه داره باهاش آشتی کن!
_نه بابا به من چه هرکاری میخوای بکنی، بکن. اصلا حقشه!
هه سوخندید و سرشو تکون داد.
_باشه.
سونوو صداشو صاف کرد.
_میگم که هه سو...
_ها؟
_بنظرت کارینا دیگه نباید با یکی قرار بزاره؟ بعد از اینکه همه سرمون با دانشگاه و سربازی شلوغ بشه، دیگه کسی حواسش به کارینا نیست.
_چرا؟
_خب نمیترسی دوباره بره سراغ مشروب و اینا؟ من که خیلی میترسم!
فکری به ذهن هه سو رسید. خندید. لب پایینشو گاز گرفت و گفت:
_شاید کسی رو داره.
_چی؟ جدی میگی؟
کلافه، خندید.
_هی حالا من غریبه شدم؟! چرا کسی به من نگفت؟!
هه سو پوزخندی زد و موهاشو عقب فرستاد.
_شاید کسی نمیدونه!
و سریعتر حرکت کرد. سونوو با تعجب بهش نگاه کرد. بعد، از فکری که به ذهنش رسید، به خودش لرزید.
_نکنه...
سرجاش خشک شد. خندید.
_نه بابا چرت و پرته!
خطاب به هه سو داد زد:
_هه سو یعنی چی؟!
هه سو در جوابش فقط خندید. سونوو کلافه، لگدی به زمین زد و سریعتر حرکت کرد.
_هه سو تروخدا بگو یعنی چی!
زمانی که داخل رسیدن، هه سو کنار کارینا نشست و موهاشو نوازش کرد. سونوو همینجوری که خوراکیارو پایین میذاشت، با دهن باز بهشون نگاه میکرد. بهشون اشاره کرد.
_اما تو...تو که...
جیغی کشید. یریم جورابشو سمتش پرتاب کرد و بقیه بچه ها هم بهش واکنش نشون دادن.
_خفه شو اه!
_احمق بیشعور کر شدیم!
سونوو دستشو جلوی دهنش گذاشت. هه سو خندید و به کارینا نزدیک تر شد. سونوو اینبار دستشو روی چشماش گذاشت و روی زمین افتاد. هیونجین لگدی بهش زد.
_هی چته؟
سونوو بهش تکیه داد.
_رفیق...
_چته تو؟!
_داری بدبخت میشی!
_چی؟
سونوو بدون اینکه دیگه چیزی بگه محکم بغلش کرد. هیونجین چشماش گرد شدن. بعد چشم غره ای رفت. سرشو تکون داد و پشتشو نوازش کرد. دوسی آهی کشید.
_خب الان چیکار کنیم؟
یونگهون ابروشو بالا انداخت.
_یعنی چی؟
_خب یعنی چی میشه؟
_چی چی میشه؟
_منظورم اینه که...
سرشو بالا اوورد و به همه نگاه کرد.
_تموم شد؟
هیسونگ خندید و دستشو پشت یونگبوک گذاشت.
_خب یعنی چی؟ واضح تر بگو.
یونگبوک گفت:
_مثل برگی که از روی درخت میوفته. زمستون شده و پاییز چاره ای جز رفتن نداره.
همه سکوت کردن. کسی چیزی نگفت. کارینا آهی از سر کلافگی کشید.
_از همینتون بدم میاد دیگه! همش همه چیو گنده میکنین! خب اره فردا مدرسه تموم میشه ولی کی گفته کلا همه چی تموم شده؟! چرا همش چرت و پرت میگین اینجور مواقع؟! اردو هم رفته بودیم، همتون چرت و پرت میگفتین! مگه میخوایم بمیریم آخه!
کینو سرشو تکون داد.
_راست میگه. بیخود حرف الکی نزنین! اصلا بیخیال این حرفا! جیسونگ...
رو به جیسونگ کرد. اونم سرشو بلند کرد.
_تو نمیخوای کلا اونو بخونی نه؟
جیسونگ اخمی کرد و سرشو به علامت نه تکون داد. جیک خندید.
_اینقدر روش فشار الکی نیارین! بلاخره فردا میشنویم.
جویونم سرشو تکون داد.
_راست میگه!
دستشو روی پای جیسونگ گذاشت.
_انقدر به نابغه ی ما فشار نیارین!
جیسونگ خجالت زده خندید و ضربه ای به شونه اش زد.
_نابغه چیه...
هیسونگ کلافه آهی کشید.
_وای این هنوز کصخله؟! توی کل مسابقه منو دیوانه کرده بود! هی میگفت نه من خوب نیستم نه من فلان نیستم نه من بلان نیستم!
یریم جورابشو جلوی صورت جیسونگ گرفت و از بوی شدیدش، جیسونگ بلند شد و از اتاق فرار کرد. همه خندیدن. هه سو نگاهی به اطراف انداخت.
_کاغذشم برد!
هه چان خمیازه ای کشید.
_میشه تشریف خرمونو ببریم بکپیم؟! دارم از خواب میمیرم!
لیا مخافت کرد.
_ولی من که خواب ندارم!
کینو روی زمین دراز کشید.
_ولی من دارم! بیاین بخوابیم.
کارینا گفت:
_خیله خب. پسرا اینجا بمونن، ما میریم اتاق هه سو. یونگبوک بیا بریم.
سونوو دست به سینه شد.
_خدایی چرا یونگبوک میتونه بیاد و ما نمیتونیم؟!
یریم گفت:
_چون یونگبوک، یونگبوکه! دلیل دیگه ای میخواین؟!
یونگهون به کارینا اشاره کرد.
_خب کارینا هم نباید بیاد پس! به دخترا گرایش داره!
کارینا بلند شد و به جون یونگهون افتاد. بچه ها کتک خوردن یونگهون و توی سکوت تماشا کردن تا زمانی که کارینا خسته شد و به بقیه گفت که برن.
دو ساعت گذشته بود. پسرا توی اتاق کنار هم دراز کشیده بودن. جیسونگ با چند ضربه به دستش، چشماشو باز کرد. نگاهی به جلوش انداخت. جویون بود. با اشاره ازش پرسید که چیشده. اونم بهش اشاره کرد که برن بیرون. زمانی که بیرون رفتن، جیسونگ خمیازه ای کشید و پرسید:
_چیزی شده؟ یهو گفتی بیایم اینجا.
_اوهوم. نمیشینی؟
_اوه چرا.
روی میزی که اونجا بود، نشستن. جویون لبخندی زد.
_از فردا باید برای کامبک آماده بشیم.
آهی کشید.
_اره.
_میدونم خیلی خصوصیه ولی به من ربطی نداره ولی...
_اره.
رو به جیسونگ کرد.
_جدی میگی؟
سرشو تکون داد. بعد از چند ثانیه بهش نگاه کرد و لبخند محوی زد.
_فکر کنم دیگه وقتش بود. نه؟
جویون شونه هاشو بالا انداخت.
_راستش این مربوط به ذهنیت شخصی خودته. اگه خواستی دوباره باهاش حرف بزنی، به خودت مربوطه.
جیسونگ لبخندی زد و چند ضربه به شونه اش زد.
_اممم یه سوال...
_چیه؟
_اون دو تا که اونور وایسادن...
جیسونگ سرشو برگردوند و به جلو نگاه کرد.
_کیا...
که با دیدنشون آهی کشید.
_آها اون دوتا...
دوباره آهی کشید.
_قرار میزارن.
جویون خندید.
_جدی؟ خوبه که!
جیسونگ چشم غره ای رفت.
_کجاش خوبه!
_خب توام زیادی سخت میگیری!
_من سخت نمیگیرم! من با هیونجین مشکلی ندارم فقط میگم زوده.
_تو به یونا گفته بودی میتونه قرار بزاره بعد هه سو نمیتونه؟!
_یونا بچس. معمولا چیزی هم جدی نیست.
_اینا جدی ان الان؟
_نمیدونم...شاید باشن، شاید نباشن. فقط نمیخوام کسی این وسط اذیت بشه.
دستشو بالا انداخت.
_چرا اصلا باید راجب اون دوتا صحبت کرد؟!
از جاش بلند شد.
_خواب نداری؟
جویون خندید.
_تو چرا اینجوری میکنی!
_خب اگه نباید اینجا باشیم، بیا بریم تو.
_تو واقعا مطمئنی مشکلی نداری یونا قرار بزاره؟!
شونه هاشو بالا انداخت.
_یونا بچس.
_خب؟
کلافه، آهی کشید.
_نمیای بریم تو؟
هه سو دستاشو توی جیب پلیورش گذاشته بود و به یه سمت دیگه نگاه میکرد. هیونجین اهی از سر کلافگی کشید.
_گفتم که ببخشید...منظوری نداشتم. فقط یه لحظه حواسم نبود.
هه سو عصبی خندید.
_هی! جدا سر این نمیخوای باهام حرف بزنی؟!
جوابی نگرفت. دستی توی موهاش کشید.
_من جدا اون دفعه دعوا نکردم! فقط یه چیزی شده بود که...
_همش همینو میگی! میگی دعوا نکردم بعدم که یه چیزی میگم بد حرف میزنی! مگه من مسخرتم؟!
جیسونگ آهی کشید و دست جویون و کشید.
_الان جدا بشینیم گوش بدیم؟!
_واقعا میخوای این بحث و از دست بدی؟!
_چیشده؟ دعوا میکنن؟
کل دخترا و یونگبوک با هم از پشت اومدن که باعث شد جیسونگ بپره. جویون سریع دستشو روی دهنش گذاشت.
_شما...شماها...
لیا خندید و موهاشو پشت گوشش گذاشت.
_سلام جیسونگ!
کارینا همه رو کنار زد و جلوتر از همه نشست. جیسونگ ناباورانه به یونگبوک گفت:
_یونگبوک توام؟
یونگبوک خجالت زده خندید. یریم گفت:
_هی! چرا نباید ببینه؟! الان باید چند تا دعوا ببینه که یاد بگیره بعدا با پارتنرش چیجوری رفتار کنه دیگه!
لبخند زد و لپ یونگبوک و کشید.
_مگه نه یونگبوکی؟
یونگبوک خندید و سرشو تکون داد. دوسی گفت:
_هه چان خوابه؟
جویون سرشو تکون داد.
_مثل یه خرسی که توی خواب زمستونیه، خوابیده!
دوسی آهی از سر کلافگی کشید.
_من نمیفهمم چیجوری میتونه مثل جنازه ها بخوابه! نمیفهمه داره چیو از دست میده!
کارینا عصبی گفت:
_خفه شین بزارین گوش کنم!
رو به یونگبوک کرد و لبخند زد.
_عزیزم با تو نبودم. ما همه خوشحالیم که تو اینجایی!
لیا خندید و سرشو نوازش کرد.
_بیبیِ کیوت!
هیونجین دوباره آهی از سر کلافگی کشید و نشست.
_من الان چیکار کنم؟
هه سو چیزی نگفت. هیونجین خواست دستشو بگیره که پسش زد.
لیا دست زد.
_بهش افتخار میکنم! بیبی من! بلاخره فهمید نباید به همه رو بده!
هیونجین جلوش ایستاد که هه سو کنارش زد اما محکم گرفتش.
یونگبوک با ذوق گفت:
_گرفتش!
دوسی گفت:
_مرد باش و ببوسش!
جیسونگ اخمی کرد.
_یعنی چی...این حرفا چیه!
کارینا لگدی بهش زد.
_خفه شو جیسونگ!
یریم گفت:
_باید کمتر با هیسونگ بگردی!
هه سو چند بار محکم زدش ولی ولش نکرد. عصبی خندید.
_ولم کن!
_نمیکنم.
_دارم میگم ولم کن!
هیونجین خندید.
_میخندی؟! میتونی بخندی؟!
محکمتر زدش.
_الان چی؟! الانم میتونی بخندی؟!
کارینا مشتشو بالا اوورد و با افتخار بهش نگاه کرد. اشک شوق میریخت.
_افرین! بهت افتخار میکنم دخترم!
هیونجین بزور گرفتش و دستاشو دور شونه هاش گذاشت.
_هی با من اینجوری رفتار نکن!
دوسی حالت چندشی به خودش گرفت.
_این الان همون برج زهرماریه که من چند ساله میشناسم؟!
سرشو به سر لیا چسبوند و اداشو دراوورد.
_هی با من اینجوری رفتار نکن!
یونگبوک خندید.
_اینجوری نباشین بچه ها!
هه سو اخمی کرد.
_چرا نکنم؟! چرا باید باهات خوب رفتار کنم وقتی که خودت نمیکنی؟!
هیونجین سرشو تکون داد.
_اره ببخشید. معذرت میخوام. منو میبخشی؟
هه سو چیزی نگفت. هیونجین لبخندی زد و بوسه ی کوتاهی به لباش زد.
بچه ها همه سریع از هیجان پریدن و جویون و کارینا سریع جیسونگ و گرفتن. یونگبوک و لیا از خوشحالی همدیگر و بغل کردن. یریم و دوسی هم شروع به رقصیدن کردن.
هه سو ضربه ی ارومی بهش زد.
_من کی گفتم تو میتونی منو ببوسی؟
_نمیتونم؟
و دوباره بوسه ی کوتاهی به لباش زد.
بچه ها دوباره از هیجان پریدن. جیسونگ آهی کشید. از واکنش بچه ها خندش گرفته بود.
بوسه ای به پیشونیش زد.
_خب...نمیشه که هر بار اجازه گرفت...میشه؟
_من الان از دست تو ناراحتم. تو نباید یهویی بی ملاحظگی کنی و از خطت عبور کنی!
_توقع که نداری یه خط بکشم این وسط که نتونم از اون حد بیشتر عبور کنم؟!
کمی فکر کرد.
_فکر خوبیه!
هیونجین ناباورانه بهش نگاه کرد.
_هی!
هه سو خندید.
_میخندی؟ خنده دار نیست! اینا بچه بازیه!
_اوه جدی؟! اونوقت دعوا کردن بچه بازی نیست؟!
_اوه بیخیال...
_مگه قرار نبود بری پیش سجون؟ چرا اخرش دعوا کردی؟ چه دلیلی داشت؟!
_خب...یه اتفاقی پیش اومد...
آهی از سر کلافگی کشید.
_با سجون دعوا کردن. منم عصبانی شدم. باور کن خیلی وقته که دعوا نمیکنم! انقدر دعوا نمیکنم تمام بچه های باشگاه از دستم عصبانی ان!
_خب که چی؟! باید الان ازت تشکر کنم که دعوا نمیکنی؟!
_نه خب ولی...
لباشو جلو اوورد و دستاشو دور کمرش گذاشت.
_حداقل باهام قهرم نکن! مجبور که نبودم دعوا نمی کردم!
هه سو کمی فکر کرد.
_راست میگی؟
_اوهوم.
سرش و جلو اوورد.
_آشتی؟
کمی فکر کرد.
_خیله خب.
آغوششو باز کرد. هیونجینم خندید و بغلش کرد.
همه با چندش بهشون نگاه میکردن بجز لیا و یونگبوک. اونا خوشحال بودن و از خوشحالی همدیگر و بغل کرده بودن. دوسی چشم غره ای رفت.
_خب همینجا هم تولید جمعیت کنین دیگه!
جیسونگ اخمی کرد.
_دوسی!
لیا خندید و جیسونگ و بغل کرد.
_بیبی! بلاخره که یه روزی بچه دار میشن!
_خب الان که نمیشه از این حرفا زد!
یریم نگاهی انداخت.
_نریم تو؟ بیان مارو ببینن خیلی یه جوری نیست؟!
جویون خندید و سرشو تکون داد.
_راست میگی! بنظر منم دیگه بریم تو.
_بچه ها اینجا چیکار...
یریم سریع به سمت سونوو رفت و جلوی دهنشو گرفت.***
بچه ها این هفته میخوام داستان و تمومش کنم. این قسمت و امروز آپ کردم و پنج شنبه و جمعه هم به روال عادیه.
YOU ARE READING
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...