از زمانی که هفت سالم بود و به سئول اومدیم خانواده هامون با هم دوست شدن و اگر زمان دقیقش رو بگم 11 سال و دوماه و هفت روز هست که از دوستی بین من و پارک چانیول میگذره ولی حتی بعداز این مدت جدیدا نمیتونم درکش کنم .
بعضی اوقات بدون علت ازم عصبانی میشه و گاهی بهم خیره میشه حتی یک روز که سرم شلوغ بود و نمیتونستم جواب تماسهاشو بدم سریعا به خونمون اومده بود و تو همون حالتی که نفس نفس میزد منو به آغوش کشید و جملاتی مثل " خیلی نگران شدم ، چرا جواب تلفنتو نمیدادی ، من بدون تو نمیتونم زندگی کنم " زیر لب زمزمه میکرد که البته من میشنیدمشون و این رفتارهاش با قدیم فرق زیادی داشتن .
همه اینا برای منی که سه ساله حسم به چانیول بیشتر از یه دوسته مثل رویایی دور از دسترس بود ولی حالا ...
مطمئنم که همه این رفتارها از وابستگیش به منه نه چیز دیگه ای ولی همونا داره باعث میشه باورش کنم ، باور کنم که اونم یه حسایی بهم داره .
وقتی عاشق کسی میشیم ، کاملا در برابرش ضعیف میشیم و امیدواریم که شخص مقابلمون هم حسی بهمون داشته باشه و من الان دقیقا وسط همین وضعیتم .
به هر حال امروز هم مثل بقیه روزها وقتی از خونه بیرون زدم ، چانیول رو دیدم که منتظرم ایستاده بود تا با هم به مدرسه بریم .
از لذت بخش ترین اتفاقات روزم همینه ، اینکه با هم راه بریم و چانیول با لبخندش پاسخه حرف های من رو بده ولی یک چیز امروز فرق کرد اونم گرفته شدن دستم توسط دستای چانیول بود .
تا بحال این اتفاق بینمون نیافتاده بود و به همین خاطر شوکه شدم . قدمی به عقب برداشتم و بهش نگاه کردم : چی...چیکار میکنی ؟
چانیول که چهره شوکه ام رو دید به لکنت افتاد : آخه ... چیزه... هوا سرده به همین خاطر .
نگاهی به دستام انداختم که توسط دستای بزرگ چانیول گرفته شده بود و چه تصویر زیبایی رو ساخته بودن . یک لحظه گرمای شدیدی رو حس کردم و میتونم با اطمینان بگم که گونه هام به رنگ قرمز دراومدند .
نگاه خیره چانیول رو که حس کردم ، نگاهمو بالا آوردم و خنده ی بلند چانیول همه جا رو پر کرد .
_ کیونگسو ، تو... گونه هات چرا قرمز شدن ؟
از واکنشش عصبی شدم و سریعا دستامو از دستاش خارج کردم و به راه افتادم . خجالت کشیدم ! وقتی دستامو میگیره چجوری تحمل کنم ؟ چرا اینکارو کرد ؟
صدای قدم های تندش رو میشنیدم که بهم نزدیک میشن ولی اهمیتی ندادم .
یکدفعه وزن سنگینی رو روی شونه هام حس کردم که متعلق به پسرک قد بلند بود به طوری که از پشت بغلم کرده بود و دستاش دور شونه هام گره کرده بود و باعث میشد گرمای نفس هاشو کنار گوشم حس کنم .
YOU ARE READING
~ Not Friend ~
Fanfiction« رابطه ای که ما داریم فقط دوستی بود ... ولی یه روزی ، یک لحظه ، وقتی صدای ضربان قلبمو شنیدم ، فهمیدم این رابطه برام دوستی نیست ... حسی که دارم بیشتر از یک دوسته ... »