Ch_59,60

682 201 21
                                    

آلفا نیشخندی زد:

-فرمانده... من یا یه حرفیو نمی زنم، یا اگر زدم.. تا اخرش پاش وایمیستم!... اطلاعات رو بهم بدین لطفا!

به سمت لپ تاپی که روی میزش بود رفت و برش داشت، روی ران های ورزیده ی بو قرارش داد و گفت:

-این مختصات دقیق ناحیه ی نبرده.. و حدس بزن تعداد افراد دشمن چقدره!

با چشم های پر از سوال به فرمانده ش خیره شد و امگا بعد از چند ثانیه جواب داد:

-پونصد هزار نفر!

چشم های آلفا گرد شد:

-جـــــــــــــانم؟.. منظورشون از "تعدادی" این بود؟... میخوان شما رو بفرستن در برابر یه اقیانوس آدم تا باهاشون بجنگین؟... چنین چیزی اصلا ممکنه؟.. اون احمقا زده به سرشون؟





امگا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت:

-برای من که فرقی نداره، به هر حال همشون رو سلاخی میکنم!.. مشکل اصلی اینجا تویی که بدجوری تو دست و پایی!... نمیتونم هوای تو رو هم داشته باشم و مهم ترین موضوع اینجا زمانه!... فکر کردی چرا انقدر آدم در برابرم قرار دادن؟... واسه اینه که زمان بخرن... هر چقدر من دیرتر به اردوگاه برگردم، اونا میتونن لو رو از من دور تر و دور تر کنن و بعلاوه فرصت میکنن که رد پاهاشون رو هم پاک کنن!

بو پرسید:

-گفتین ساعت ده شب باید سوار هواپیمای جنگی بشیم؟

امگا دست به سینه شد:

-درسته!

دست آلفا بالا رفت و روی گوشش قرار گرفت:

-بووِن، تو اونجایی؟

+..

_برنامه عوض شده، جت شخصیم رأس ساعت ده باید آماده باشه!

+...

- ماشین رو ساعت ده بفرستین دم در اردوگاه.. مورد یه دختر مو مشکی آلفاست، یک تار مو از سرش کم بشه زنده زنده آتیشت میزنم!.. گرفتی؟

+...

-خوبه، اسم شهر و لیست بقیه ی مسافرا رو هم تا یک ساعت دیگه برات ایمیل میکنم!

+...

-فعلا!











امگا با چشم های گرد شده پرسید:

-دستگاه ارتباط از راه دور توی گوشت داری؟

ییبو همونطور که چشم هاش رو روی صفحه نمایش می گردوند بی اینکه به پسر نگاه کنه گفت:

-وقتی تک تک ثانیه هات توی خطر به قتل رسیدن توسط دشمنات بگذره مجبوری این چیزا رو داشته باشی!.. اینکه فقط یه نانو فون (تلفن نانویی) ساده ست، توی مغزم ردیاب و جی پی اس هم کار گذاشته شده!... کافیه نبضم بایسته تا کل این اردوگاه بره روی هوا!

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now