Ch_61,62

661 189 20
                                    

نفهمید بقیه ی روزش چطوری گذشت، انگار گرفتن لیست اسامی از لو، پرسیدن اسم شهر، ایمیل کردن اسامی با لپتاپ فرمانده ش و هماهنگ کردن با افرادش همه توی خواب اتفاق افتاد. فقط وقتی به خودش اومد که هوا تاریک شده و با فرمانده ش توی هواپیمای جنگی در حال پرواز نشسته بود.

نانو فون توی گوشش رو روشن کرد:

-بوون!

+بله قربان؟!

-گزارش وضعیت!

+دختری که با ماشین رسوندن به فرودگاه در صحت و سلامت کامل سوار جت شما شده و الان توی راه منچستره!

-و اونایی که اسمشون رو بهت دادم چی؟











+گزارش رسیده وقتی میخواستن سوار هواپیما بشن یه سری نیرو های ناشناس بهشون حمله کردن!.. انگار که از قبل از همه چیز خبر داشتن، زمان و مکان، تعداد مسافرین، شماره ی هواپیما، همه چیز!... ولی خوب خوشبختانه از اونجایی که شما اون تعداد تیر انداز و کماندوی سطح بالا رو برامون فرستاده بودین تونستیم همشون رو بدون برداشتن حتی یک خراش سوار هواپیما کنیم، اونا هم دارن به سمت منچستر میرن!

آلفا نفس راحتی کشید:

-خوبه!... حواست باشه... گزارش دقیقه به دقیقه ی سفرشون رو ازت میخوام!.. وقتی به مقصد رسیدن هم بی معطلی بهم اطلاع میدی، فهمیدی؟

+اطاعت امر!

-فعلا!

به امگا نگاهی انداخت و گفت:

-خانواده ت و اهالی روستات تا چند ساعت دیگه توی عمارت دوست من خواهند بود، صحیح و سالم!
(شیر مادر حلالت ییبو:′>)










با دیدن لبخند غمگین و آروم فرمانده ش که از پنجره به تماشای منظره نشسته بود ریش ریش شدن قلبش رو احساس کرد، می‌تونست رهاییش از یه نگرانی چندین و چند ساله رو درک کنه، بالاخره خیالش راحت شده بود!

سرش رو به سمت بو چرخوند و با چشم های براق شده از اشک گفت:

-فکرشو نمیکردم واقعا قابل اعتماد باشی!... توی کتم نمیرفت توان و قدرت انجام این کارو داشته باشی!... میتونم حس کنم که داری راست میگی، غریزه م بهم میگه!... مادرم و لو.. حس میکنم اونا خوشحالن! .. تو بزرگ ترین لطف دنیا رو در حقم کردی!.. ازت ممنونم!

کل تنش مور مور شد، اه لعنتی.. این دیگه چه کوفتی بود؟... نگاه و لبخند زیبای فرمانده ش کاری می‌کرد که هزاران بار از درون منفجر بشه.. اما فاک!... چرا حق نداشت همین الان به سمتش بره، میون بازو هاش بگیرتش و با تمام توان به خودش فشارش بده؟











برای اینکه کنترل خودش رو به دست بیاره به سرعت بحث رو عوض کرد:

-هـ- هی فرمانده!.. نمیخوای سلاح خودتو نشونم بدی؟

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant