با پیچیدن درد وحشتناکی توی پهلوی راستش روی زانو هاش افتاد، چشم هاش تا آخرین حدشون باز شده بودن و صدای تپش بلند قلبش رو میشنید، این چه کوفتی بود؟... تیر خورده بود؟.. به همین سادگی؟
امگا به سرعت یه عقاب خودش رو به بو رسوند و درست مثل یه بچه از زمین برش داشت!... بدون اینکه توقف کنه به سمت تپه هایی که دایره وار دور هم دیگه قرار داشتن رفت و خودش و سربازش رو به گودال بزرگ و وسیعی که تشکیل داده بودن رسوند.
آلفا رو روی زمین گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد کلاهخودش رو از روی سرش برداشت، با نگرانی توی چشم های سربازش نگاه کرد و پرسید:
-هـ- هی.. دیوونه شدی؟... مگه نمیدونی وقتی دشمن دنبالته حتی اگه پاهاتم قطع شد نباید از حرکت بایستی؟... کجات تیر خورده؟
پسر بزرگ تر تک خنده ی دردناکی کرد و هر دو دستش رو روی محل جراحتش فشار داد:
-نـ- نگران نباش فرمانده!... یـ- یه خراش سطحیه!... مـ- ما رو آوردی جا- جایی که راه فـ- فرار نداریم! وا- واقعا ممنونم از لـ- لطفتون!
دست های آلفا رو از روی زخمش کنار زد، جلیقه ش رو از تنش بیرون کشید و لباسش رو بالا زد تا بتونه نگاهی به وضعیتش بندازه... با دیدن سوراخی با قطر یک سانت روی پهلوش که خون ازش میجوشید اخم ریزی کرد:
-شانس آوردی گلوله توی تنت نمونده!.. ولی زخمت خطرناکه!
زره رو با بدبختی از تنش در آورد و تکه ای از پیرهنش رو پاره کرد، پارچه رو دور کمر بو پیچید و با دو گره سر جا محکمش کرد.
روی دو زانو نشسته بود و نفس نفس زنان دور و اطرافش رو نگاه میکرد... آه.. فرمانده ش با لباس پاره و موهای به هم ریخته زیر نور ماه بدجوری خواستنی به نظر میرسید!... این چه سحری بود که حتی نمیتونست توی این وضعیت هم از خواستنش دست برداره؟
صدای نزدیک شدن قدم های بیشمار دشمن رو به خودشون میشنید و هر لحظه نگران تر میشد، اگه بلایی سر بو میومد هیچ وقت نمیتونست خودش رو ببخشه!.. اون کسی بود که سربازش رو به این قتلگاه آورده بود و حالا اگه چیزیش میشد مساوی بود با ثبت شدن یه شکست بزرگ به عنوان یه فرمانده و یه فرد مسئول توی کل زندگیش!
نفس عمیقی کشید، باید انجامش میداد!.. چاره ی دیگه ای نبود!... یقه ی آلفا رو گرفت و هیکلش رو کمی بلند کرد، صورتش رو تا فاصله ی دو سانتی متری صورت متعجبش برد و تنها سه کلمه به زبون آورد:
-جنبه داشته باش!
لب های امگا با خشونت روی لبهاش کوبیده و همون لحظه همه چیز متوقف شد!... نفسش... ضربان قلبش.. چرخش خون توی بدنش... باد.. ابر... آسمون.. و حتی گردش زمین به دور خودش از حرکت ایستاد... انگار که تمامی موجودات دنیا به تماشای این صحنه نشسته بودن!
ESTÁS LEYENDO
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanficاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...