Part 30

233 40 1
                                    

ساعت ۷:۳۰ بود و‌هوا تاریک شده بود. تقریبا ساعت ۷ بود که هری متوجه شده یه ساعت از زمانی که باید خونه باشه گذشته پس هری و لویی از بقیه جدا شدن و به سرعت خودشون رو به خونه هری رسوندن. دزموند هنوز هم حساس بود نباید ریسک میکردن.

به اول خیابون که رسیدن هر دو ایستادن. لویی رو به رو هری ایستاد هنوز دست چپش تو دست هری بود و با دست راست گونه هری رو نوازش میکرد.

لویی: لاو ببخشید جلوتر نمیام... نمیخوام اون دوباره...

هری حرفش رو قطع کرد: مرسی، بابت همه چی ممنونم

لویی بوسه خدافظی رو محکم روی لبای هری گذاشت و رفتنش تا خونه رو دنبال کرد. وقتی از رفتنش تو خونه مطمعن شد به اون در خیره شد مثل چند هفته گذشته ولی این بار هری رو کنار خودش داشت. به اون در لبخند زد و رفت سمت خونه خودش.

کلید رو توی در چرخوند و از خدا خواست این در لعنتی کمتر صدا تولید کنه. احتمالا الان اونا تو اتاق پذیرایی مشغول خوردن شام و دیدن تلوزیون هستن. اگه کم سر و صدا کنه بدون اینکه بفهمن میره تو اتاقش و تظاهر میکنه از ساعت ۶ که کلاسش تموم شده اونجاست.
آره خوبه... همینجوری آروم... یواش...آخ!
پله های فاکی! حتما وقتی هری داشت سعی میکرد پذیرایی رو دید بزنه بهشون خورد و افتاد روی پله اول.
ساق پای راستش رو گرفته بود و سعی میکرد با ماساژ دادن دردش رو کمتر کنه.

ان: هری! چیکار میکنی؟ کیفت چرا هنوز روی کولته؟

دزموند: به به آقای دکتر! بالاخره اومدی خونه!

صداشون نزدیک و نزدیک تر میشد. هری ناخوداگاه خودش رو به در ورودی رسوند و چسبید به در. درد پاش رو به کلی فراموش کرد.

پدرش رو به روش رسید و با عصبانیت، نزدیک بهش ایستاد.

زموند: کجا بودی تا حالا؟

هری: دان...دانشگا..ه

دزموند: برنامه کلاسات رو دارم. تو باید ساعت ۶ خونه میبودی، کجا بودی؟

این بار سوالش رو فریاد زد. هری بیشتر از این نمیتونست به در بچسبه. از صدای بلند پدرش چشماش رو بسته بود و سعی میکرد پنیک اتکی که داشت بهش دست میداد رو با نفس های مثلا عمیق مدیریت کنه. ولی این کارش فقط دزموند رو‌ عصباتی تر میکرد. این بار نزدیک هری شد و یقه لباسش رو گرفت. هری از حرکت پدرش شوکه شد. با دهن باز و چشمای درشت بهش خیره شده بود که با حرص دندوناش رو بهم فشار میداد.

دزموند: پیش اون پسره بودی؟

هری: نه بابا... رفتم دوستام رو ببینم خواهش میکنم ولم کن!

دزموند: اون پسره کله زرد و دوست دخترش؟

هری: آره آره... و لیام

دزموند همینطور که یقه هری رو نگه داشته بود و هری هم دستاش رو روی دستای اون گذاشته بود چشم تو چشم بهش خیره شد تا اگه دروغ میگه از چشماش بخونه. ولی چشمای سبز مورد علاقه لویی انقدر ترسیده بودن که هیچ چیز رو نشون نمیدادن.

we made itWhere stories live. Discover now