با صداهای مبهمی که از بیرون اتاقش میشنید، با بیمیلی چشماش رو باز کرد. با باز شدن چشمهای درخشندهاش، پرتوهای آفتاب به صورت برخورد کرد و باعث شد به اینکه امروز هم باید به مدرسه بره، لعنت بفرسته.
کششی به بدنش داد و بعد از اینکه پتو رو کنار زد، روی تخت نشست. دیشب با هیونجین صحبت کرده بود و قرار شد بعد از مدرسه، به خونه بیاد و با ماشین شخصی خودش به انبار بره و اونجارو مرتب کنه و جونگین هم قراره به کمکش بیاد. از اینکه قرار بود اون پسر رو ببینه اصلا خوشحال نبود اما چاره ای نداشت، به هرحال این آخرین باری بود که باهاش برخورد میکرد و همین خوب بود.
دوباره با شنیدن صداهایی که از بیرون اتاق میومد، با کنجکاوی از تخت پایین اومد و سمت در رفت. حالا صدا واضح تر به گوشش میرسید و فلیکس متوجه دعوای بین پدر و مادرش شد.
- آخه ساعت ۷ صبح؟ چجوری حوصله ی اینکار رو دارین؟
با بی حوصلگی زمزمه کرد و وارد دستشویی اتاقش شد. ظاهرا بحثهای بین پدر و مادرش جدی بودن و این رو میشد از دعوایی که ساعت ۷ صبح به پا کرده بودن، فهمید.
این اتفاقات، فلیکس رو نگران میکرد؛ هر لحظه صدای اونها بلند تر میشد و گاهی صدای شکستن وسایل هم به گوش میرسید.بعد از اینکه صورتش رو شست و کارهای مربوط به نظافتش رو انجام داد، از اتاق بیرون رفت و متوجه جیوونی که با نگرانی روبروی در اتاق پدر و مادرش ایستاده بود و داشت ناخناش رو میجویید، شد.
سمتش رفت و کنارش، روبروی در اتاق ایستاد. چشمهای خواهرش مملو از اضطراب بودن و اشفتگیش رو میشد از تند تند جوییدن ناخناش فهمید. نمیتونست جیوون رو اینطور نگران ببینه، پس دستهای خواهرش رو گرفت و اونهارو از دهانش فاصله داد.- نخور لطفا، پر از آلودگی ان، مریض میشی!
- نمیبینی دعوا رو؟ توی این وضعیت به فکر سلامتی خودم باشم؟
- معلومه که باید باشی، اینا دو روز دیگه آشتی میکنن و دوباره دور هم میخندیم و شاد میشیم!
- ظاهرا از همه چیز بی خبری! مامان درخواست طلاق داده و همین روزاست که طلاقش رو بگیره!
جیوون با پوزخند گفت و فلیکس شوکه شده، به چشمهای خواهرش زل زد. اونقدر پنیک کرده بود که حتی صدای دعواهارو هم نمیشنید. امیدوار بود جیوون شوخی کرده باشه یا حداقل مادرش فقط برای ترسوندن پدرش همچین کاری کرده باشه. هیچ تحمل طلاق و جدایی اونهارو اون هم درست وقتی که بیشتر از همیشه به هردوشون نیازمند بود، نداشت.
توی ذهنش با افکارش کلنجار میرفت که ناگهان در اتاق باز شد و مادرش سراسیمه بیرون اومد و در مقابل چشمهای بهت زده ی فلیکس و چهره ی نگران جیوون، از پله ها پایین رفت و کمی بعد، از ساختمون عمارت خارج شد.
فلیکس بلافاصله تصمیم گرفت که دنبال مادرش بره اما با اولین قدمی که برداشت، دستش توسط خواهرش گرفته شد و اون رو توی جاش متوقف کرد.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...