Chapter2\part8\bad or good?

420 81 8
                                    

با اینکه پارت قبل صد تا ویو خورده فقط نوزده نفر براش ووت دادن⁦⁦⁦⁦。◕‿◕。⁩مچکرم واقعا....

___________________________________________

قبل از اینکه به لیسا برسه ماشینش حرکت کرد و ازش دور شد.
سریع سراغ موتوری ک اونجا پارک شده بود رفت و گذاشتن کلاه روی سرش با سرعت پشت سرش رفت اون اجازه نداده بود حرفشو بزنه و همینطور مست داشت رانندگی میکرد...
توی اتوبان خلوت با چشمای تار داشت با سرعت می‌رفت ولی با پیچیدن موتوری جلوش هر چی قدرت داشت توی پاش ریختو به ترمز فشار آورد و ماشین با صدای بدی ک ناشی از جیغ لاستیک هاش و دودی ک ازشون بلند شده بود،بود ایستاد و جونگکوک بلافاصله از موتور پایین اومد و با انداختن کلاه روی زمین به سمت لیسا رفت ک سرش روی دستش و تکیه داده بود به فرمون و پایینو نگاه میکرد...

در ماشینو باز کرد و زانو زد و با صدای بلند داد زد:هیچ فکر کردی داری چیکار میکنی؟!
آنقدر دلت میخوای بمیری؟؟؟

لیسا آروم سرشو به سمتش چرخوند و به قیافه اشفته جونگکوک نگاه کرد،اشکای درشتی ک روی صورتش خودنمایی میکردن باعث شد کمی صداشو پایین تر بیاره.

جونگکوک:برای چی..

بقیه حرفش رو نگفت.
کلافه شده بود.

لیسا لب زد:بخاطر تو...

اون امشب زیادی مظلوم شده بود..

دست روی گونه دخترک گذاشت و بعد از پاک کردن اشکاش بلند شد و موهای خودشو به هم ریخت،این دیگه چه وضعیتی بود ک توش گیر کرده بودن...

اینبار نوبت لیسا بود،به خودش اومده بود و حرفایی ک خودش نگه داشته بود و گفت:از کی تا حالا به من اهمیت میدی؟؟
من هنوز حرفایی ک بهم زدی و حسم رو مسخره کردیو یادمه.

خنده عصبی ای کرد و در حالی ک قطره های اشک از گوشه چشماش پایین میومد چنگی به موهاش زد و نفس عمیقی کشید:گفته بودی رفتار دوستانه...
نمی‌دونستم دوستان اینجوری وقت میگذرونن و همو می‌بوسن...

جونگکوک ساکت به حرفاش گوش میکرد...
لیسا مثل بچه ها با پشت دست اشک های روی صورتشو پاک کرد ک خیلی سریع جاشون با اشک های جدیدی پر شد،دوباره به سمت ماشین رفت.

چشماشو عصبی و خسته باز و بسته کرد و قبل از سوار شدن لیسا در ماشینو محکم به هم کوبید و با کشیدن مچ دستش با خودش به سمت موتور برد و بعد از گذاشتن کلاه روی سرش نشست و گفت:اینجوری نمیتونی بری،بشین...

_اصلا نشنیدی چی گفتم نه؟

جونگکوک نگاهی به تاپ سفید و آزادش کرد و با در آوردن کت چرمی تنش اونو به سمتش گرفت و گفت:بپوشش.

با چشمای ناراحت و نم دارش به چشماش خیره شد ک دوباره تکرار کرد:بپوش!

کوک با دیدن حال لیسا نمی‌خواست باهاش بد رفتاری کنه و تصمیم گرفت وقتی از مستی در اومد در مورد حسش و سوجین باهاش حرف بزنه.
بگه ک این مدت بخاطر چی ردش می‌کرده...
ولی نمیتونست این حقیقت ک حرف های لیسا ناراحت و پشیمونش از گذشته کرده رو پنهان کنه.

A just life{complete}Where stories live. Discover now