سه ماه از وقتی که اومدم نیشیمیا میگذره ..
خیلی چیزا عوض شده .
جمعیتی که به اینجا پناه اورده بودن کم کم تونستن ی سرپناه پیدا کنن .
و منم الان در کمال تعجب با آزومی زندگی میکنم !اون یکی از اتاق های خونشو در اختیار من گذاشته .. منم در ازاش توی درمانگاهش کار میکنم .
فهمیدم خودش هم دکتره ولی تنهایی از پس کارهاش برنمیاد .. خب زندگی کردن باهاش خیلی فکر بدی نبود .. چون قرار نیست همیشگی باشه .
اونقدرا هم آدم بدی نیست.. اونطور که به نظر میومد .بالاخره ماه گذشته خبر رسید که گروه شناسایی زنده برگشته .. یعنی قبل سقوط دیوار شیگانشینا اونا رسیدن و داخل شهر تروست هستن ... منم هر طوری بود خودمو به تروست رسوندم .
مسیر طولانی ای رو گذروندم و پیاده رفتم .
از دور لیوای رو دیدم ولی ..
اون منو ندید .انقدر جمعیت و سرصدا زیاد بود که نتونست منو ببینه .
فقط تونستم چهره خستش رو ببینم .
فقط چند لحظه ..خیلی بد شد که منو ندید
ولی همینکه مطمئن شدم زندس خوبه .
خودم رو یجوری بهش میرسونم ..در درمانگاه رو بستم .
کلید رو که داخل قفل چرخوندم ، رزالین رسید .با لبخند گفت _ سلام آینا .
_ سلام .
_ امروز وقت داری ؟
کلید و داخل جیبم انداختم و گفتم
_ آره برای چی؟سبدی که دستش بود رو اورد بالاتر و گفت
_ امروز متیو از دریاچه ماهی گرفته .. میدونی که الان غذا چقد کمیابه ، بیا باهم بریم یجا کبابش کنیم !لبخند تلخی زدم
_ لیوای هم یکروز ماه..دهنشو کج کرد و با مسخرهبازی گفت
_ آره میدونم لیوای هم یکروز برات ماهی گرفته بود و رفتین یجا دوتایی باهم خوردینش ، خب ؟ انقد که از لیوای گفتی ، ندیده بیشتر از شوهر خودم میشناسمش ! جون من یک امروز و بیخیال لیوای شو و بیا خوش بگذرونیم ._ میدونی که این ممک..
دستشو دور بازوم حلقه کرد و همینطور که میکشید سرخوشانه گفت
_ بلههه میدونم که ممکنه ، پس بزن بریم .ناچار دنبالش راه افتادم .
درسته که جام خوبه ولی .. همه روز هام با بیحوصلگی میگذشت .
بهترین تفریحم فکر کردن به لیوای بود .
آهی کشیدم و دنبال رزالین راه افتادم .
از روستا خارج شدیم و کمی دورتر ، زیر یک درخت نشستیم .رزالین دوتا سنگ پیدا کرد و مشغول روشن کردن آتیش شد .
منم از توی سبدم میله های بافتنیمو برداشتم و مشغول شدم._ چی داری میبافی ؟
_ اگه غر نمیزنی ، دارم برای لیوای یک لباس گرم میبافم .
_ آفرین شاگرد جوان من ! امیدوارم چیز قشنگی بشه .
یکروز که خونه رزالین بودم ، دیدم داره برای هاردین کلاه میبافه و من هم ازش خواستم بهم یاد بده .
یک ماهه دیگه تولد لیوایه .
میخواستم خودم براش یک جلیقه گرم ببافم و بهش بدم ، اون هیچوقت مراقب خودش نیست ._ من ماه دیگه دوباره میرم شهر .
ابرو هاشو انداخت بالا و گفت
_ تو که همین ماه گذشته رفتی ._ همین الانش هم دیره .
_ من هم باهات میام .. یکسری خرید دارم .
_ باشه ..
بوی ماهی کبابی که پیچید .. یاد روزی افتادم که با لیوای و هانجی رفتیم کنار رود و اونا چقدر سر نحوه صحیح صید ماهی باهم بحث کردن.
چقدر بهشون خندیدم و آخر دوتاشون با اینکه سر تا پا خیس شده بودن ، فقط تونستن یک ماهی کوچولو بگیرن که هیچکدوممون رو سیر نکرد !
چقدر دلم برای هانجی تنگ شده ..
اون هم حالش خوبه ؟
اون روز کنار لیوای ندیدمش ..
ولی حتما اون هم سالمه .
یعنی دوباره یکروز سه تایی کنار هم جمع میشیم ؟
صدای لیوای توی گوشم پیچید(حالا تو اینجایی و من تا وقتی که زندم ازت محافظت میکنم )
بیاختیار اشکام روی صورتم چکید ..
لیوای من اینجام ، تو کجایی ؟
ESTÁS LEYENDO
me or marnie ?!
Fanfic| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...