سقوط 4

147 19 4
                                    

سه ماه از وقتی که اومدم نیشیمیا میگذره ‌..
خیلی چیزا عوض شده .
جمعیتی که به اینجا پناه اورده بودن کم کم تونستن ی سرپناه پیدا کنن .
و منم الان در کمال تعجب با آزومی زندگی میکنم !

اون یکی از اتاق های خونشو در اختیار من گذاشته .. منم در ازاش توی درمانگاهش کار میکنم .

فهمیدم خودش هم دکتره ولی تنهایی از پس کارهاش برنمیاد .. خب زندگی کردن باهاش خیلی فکر بدی نبود .. چون قرار نیست همیشگی باشه .
اونقدرا هم آدم بدی نیست.. اونطور که به نظر میومد .

بالاخره ماه گذشته خبر رسید که گروه شناسایی زنده برگشته .. یعنی قبل سقوط دیوار شیگانشینا اونا رسیدن و داخل شهر تروست هستن ‌... منم هر طوری بود خودمو به تروست رسوندم .
مسیر طولانی ای رو گذروندم و پیاده رفتم .
از دور لیوای رو دیدم ولی ..
اون منو ندید .

انقدر جمعیت و سرصدا زیاد بود که نتونست منو ببینه .
فقط تونستم چهره خستش رو ببینم .
فقط چند لحظه ..

خیلی بد شد که منو ندید
ولی همینکه مطمئن شدم زندس خوبه .
خودم رو یجوری بهش میرسونم ‌..

در درمانگاه رو بستم .
کلید رو که داخل قفل چرخوندم ، رزالین رسید .

با لبخند گفت _ سلام آینا .

_ سلام .

_ امروز وقت داری ؟

کلید و داخل جیبم انداختم و گفتم
_ آره برای چی؟

سبدی که دستش بود رو اورد بالاتر و گفت
_ امروز متیو از دریاچه ماهی گرفته .. میدونی که الان غذا چقد کمیابه ، بیا باهم بریم یجا کبابش کنیم !

لبخند تلخی زدم
_ لیوای هم یکروز ماه..

دهنشو کج کرد و با مسخره‌بازی گفت
_ آره می‌دونم لیوای هم یکروز برات ماهی گرفته بود و رفتین یجا دوتایی باهم خوردینش ، خب ؟ انقد که از لیوای‌ گفتی ، ندیده بیشتر از شوهر خودم میشناسمش ! جون من یک امروز و بیخیال لیوای شو و بیا خوش بگذرونیم .

_ می‌دونی که این ممک..

دستشو دور بازوم حلقه کرد و همینطور که میکشید سرخوشانه گفت
_ بلههه میدونم که ممکنه ، پس بزن بریم .

ناچار دنبالش راه افتادم .
درسته که جام خوبه ولی .. همه روز هام با بی‌حوصلگی میگذشت .
بهترین تفریحم فکر کردن به لیوای بود .
آهی کشیدم و دنبال رزالین راه افتادم .
از روستا خارج شدیم و کمی دورتر ، زیر یک درخت نشستیم .

رزالین دوتا سنگ پیدا کرد و مشغول روشن کردن آتیش شد .
منم از توی سبدم میله های بافتنیمو برداشتم و مشغول شدم.

_ چی داری میبافی ؟

_ اگه غر‌ نمیزنی ، دارم برای لیوای یک لباس گرم می‌بافم .

_ آفرین شاگرد جوان من ! امیدوارم چیز قشنگی بشه .

یکروز که خونه رزالین بودم ، دیدم داره برای هاردین کلاه میبافه و من هم ازش خواستم بهم یاد بده .

یک ماهه دیگه تولد لیوایه .
میخواستم خودم براش‌ یک جلیقه گرم ببافم و بهش بدم ، اون هیچوقت مراقب خودش نیست .

_ من ماه دیگه دوباره میرم شهر .

ابرو هاشو انداخت بالا و گفت
_ تو که همین ماه گذشته رفتی .

_ همین الانش هم دیره .

_ من هم باهات میام .. یکسری خرید دارم .

_ باشه ..

بوی ماهی کبابی که پیچید .. یاد روزی افتادم که با لیوای‌ و هانجی رفتیم کنار رود و اونا چقدر سر نحوه صحیح صید ماهی باهم بحث کردن.

چقدر بهشون خندیدم و آخر دوتاشون با اینکه سر تا پا خیس شده بودن ، فقط تونستن یک ماهی کوچولو بگیرن که هیچکدوممون رو سیر نکرد !

چقدر دلم برای هانجی تنگ شده ..
اون هم حالش خوبه ؟
اون روز کنار لیوای‌ ندیدمش ..
ولی حتما اون هم سالمه .
یعنی دوباره یکروز سه تایی کنار هم جمع میشیم ؟
صدای لیوای‌ توی گوشم پیچید

(حالا تو اینجایی و من تا وقتی که زندم ازت محافظت میکنم )

بی‌اختیار اشکام روی صورتم چکید ..

لیوای من اینجام ، تو کجایی ؟

me or marnie ?!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora