[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 25 ]

806 215 86
                                    

- این آخر خطه پسر کک و مکی! تو جهنم‌ میبینمت!

صدای فریاد جونگین از پشت در بسته ی انبار، به گوش فلیکس رسید و پسرک با چهره ای رنگ پریده، در رو هُل داد تا بازش کنه اما در از بیرون قفل شده بود و فلیکس میدونست قفل در فقط از بیرون باز و بسته میشه و کلیدهایی که داره به کارش نمیان.

کم‌کم داشت متوجه کاری که جونگین‌ می‌خواست باهاش بکنه میشد. اون‌ پسر یا میخواست انبار رو با فلیکسی که داخلش بود منفجر کنه یا...
با بوی آتیشی که زیر دماغش پیچید، افکارش رو نصف و نیمه رها کرد و مشغول کوبیدن به در انبار شد. اگه اونجا میموند، قطعا به گوشت کبابی تبدیل میشد و این چیزی نبود که هیچکس توی دوران قشنگ نوجوونیش از زندگی بخواد.

- داری چکار میکنی جونگین! بذار بیام بیرون!

جونگین همینطور که به فندک توی دستاش نگاه میکرد، به صدای مشتهایی که به در کوبیده میشد و فریادهای بلندی که از دهان فلیکس خارج میشد گوش میداد و میخندید. نقشه‌اش به خوبی اجرا شده بود و دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود. به شعله های ریز آتش که اروم اروم داشتن روی خطی که بنزین ریخته بود پیش میرفتن، نگاه کرد و به خودش آفرینی گفت. همه چیز تمیز و بدون ذره ای کم و کاست، پیش رفته بود و دیگه وقت رفتن بود، پس فندک رو روی زمین، با فاصله از خط آتیش انداخت و بعد از سوار ماشین شدن، از اونجا دور شد.

میون صدای سوختن گوش خراش دیوارهای انبار، فلیکس متوجه صدای ماشین شد و فهمید جونگین از اونجا رفته. حنجره‌اش از دادهایی که کشیده بود میسوخت و انگشتاش بخاطر مشتهایی که به در کوبیده شده بودن، درد میکردن. شعله های آتیش هر لحظه بیشتر به داخل نفوذ میکردن و حالا داخل انبار بخاطر اونها مثل جهنم شده بود.

فلیکس عرق کرده و ترسیده، دست از کوبیدن به در برداشت و به وسط انبار رفت تا قبل ازینکه آتیش کل اونجارو در بر بگیره فکری برای خروج بکنه.
عصبی و دلگیر بود و اصلا نمیتونست درک کنه که چرا جونگین همچین کاری کرده و اسمش رو از کجا فهمیده؛ اما الان وقت فکر کردن به اون موضوع نبود و باید یه راه فراری برای خودش پیدا میکرد، وگرنه احتمالا حتی جنازه‌اش هم به دست پدرش نمیرسید!

گوشیش رو از جیبش دراورد و صفحه‌ش رو نگاه کرد. میخواست با هیونجین تماس بگیره ولی متاسفانه بخاطر بهم خوردن امواج از سر شعله‌های بزرگ آتیش، آنتن نداشت و همین باعث بسته شدن یکی از روزنه‌های بزرگ امید پسر شد.

وسط انبار ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. بجز چندتا شعله ی آتیش که به داخل نفوذ کرده بود و جعبه هایی که داشتن اتیش میگرفتن چیزی نمیدید. هیچ پنجره ای روی دیوار ها وجود نداشت و تنها چیزی که به چشم فلیکس خورد، پنجره کوچکی بود که روی سقف جاساز شده بود و به روی بوم انبار راه داشت.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz