فلیکس تو اتاق مجللش نشسته بود اگه میگفت دلش برای خونه ی خودشون تنگ نشده دروغ بود اما اونجا همه جور امکاناتی داشت .....هرچی که میخواست فراهم بود
از همه مهم تر آزاد و رها بود خبری از سختگیری و سوال و جواب نبود اون با هیونجین تماس تصویری گرفته بود و اتاقشو بهش نشون داده بود هیونجینم از خونه ی تهیونگ براش فیلم فرستاده بود!عمو سانگ تنها زندگی میکرد و وجود فلیکس بین اون همه خدم و حشم باعث دلگرمیش میشد اما دلگرمی ای که بوی تعفن میداد
هیونجین هم چند ساعتی رو تو خونه ی تهیونگ گذرونده بود خونه ای که بیشتر شبیه یه قصر بود تهیونگ از اون چیزی که فکر میکرد پولدارتر بود.....اونو هر روز با یه ماشین میرسوند مدرسه بچه های مدرسه انگشت به دهن مونده بودن
جیمین شب و روز تلاش میکرد تا راهی برای برگشت فلیکس پیدا کنه و دائما با هیونجین حرف میزد تا از تصمیمش منصرف شه اما نتیجش این شده بود که هیونجین هم قیدشو زده بود و دیگه باهاش حرف نمیزد
جیمین وارد اتاق هیونجین شد
+نباید اولش در بزنی؟
÷میخوام باهات حرف بزنم
+حوصله ی حرفای تکراریو ندارم
÷هیونجین یه لحظه اون گوشی کوفتیو بذار کنار دارم باهات حرف میزنم
+چیه بگو؟
÷یه قرار بذار باهاش بهش بگو برادرم میخواد ببینتت
+واقعا؟
÷اره
+وای هیونگ مرسی
هیونجین با ذوق این خبرو به تهیونگ داد تهیونگ هم بلافاصله قبول کرد.....
.......................................................~اونجا بهت سخت میگذره مگه نه؟
÷خیلی شوگا.....تازه داشتم به چیزای خوبی میرسیدم ....نشد
~مثلا چه چیزایی؟
÷مثلا اینکه شب تصادف پدر و مادرم یه نفر سومی هم تو ماشین بوده که هیچ اطلاعاتی ازش نیست
~نفر سوم؟!
÷اره
~تو از کجا میدونی؟
÷چون DNA خونی که رو صندلی های عقب ماشین ریخته شده با DNA خون پدر و مادرم یکی نیست
~اوه
÷فعلا نمیتونم رو پرونده کار کنم این دوره ی لعنتی تموم نمیشه
~من با رئیس کیم صحبت کردم طولشو کم کرده ....یه ماه
÷یه ماهم زیاده
~تقصیر جوجته دیگه اگه اون کارو نمیکرد الان وضع تو این نبود
÷نگرانشم شوگا
~اون باعث شده وضعیت کارت به هم بریزه اون وقت نگرانشی؟ نترس حالش خوبه
÷نه تو عموی پست فطرت منو نمیشناسی ممکنه اون عوضی بلایی سرش بیاره اون فقط هفده سالشه
~بهتره زیاد فکرتو درگیر نکنی اوه رئیستم که اومد
جیمین به پشت سرش نگاه کرد جانگوک با همون نیشخند همیشگی به طرفش میومد به شوگا ادای احترام کرد و گفت:
=جیمین من یادم نمیاد بهت وقت آزاد داده باشم
÷من کارمو انجام دادم
=خب پس یعنی دسشویی تمیزه؟
جیمین با حرص گفت:
÷بله!
=خوبه
کوک اینو گفت و از کنار جیمین رد شد
~اون مجبورت کرد دسشوییو تمیز کنی؟
جیمین سرشو تکون داد
~این بیش از حده من با رئیس کیم صحبت میکنم
÷ولش کن میترسم کلا از بخش جنایی بندازنم بیرون
~نمیشه که ....اون عوضی داره ازت سوء استفاده میکنه
÷اونا بدتر از اینم سرم آوردن
~یعنی چی؟ چیکارت کردن؟
جیمین بلند شد پهلوهای کبودشو به شوگا نشون داد و گفت:
÷هر روز به بهونه ی تمرین بهم آسیب میزنن
~جیمییین! تا کی میخوای تحمل کنی؟ چرا هیچی نمیگی؟
÷چون من نیاز دارم اینجا بمونم شوگا .....خودت که بهتر میدونی
#جیمین؟ آماده شو وقت تمرینه
جیمین سرشو بلند کرد با دیدن یکی از دوستای کوک متوجه شد که وقت آزار و اذیته!
~نرو ولش کن
÷بیخیال شوگا....من میرم بعدا میبینمت
جیمین به سمت سالن تمرین رفت
جانگوک داشت با کیسه بوکس تمرین میکرد با دیدن جیمین گفت:
=پونصدتا دراز نشست
جیمین که دیگه نسبت به اذیتای کوک سر شده بود اماده ی دراز نشست شد
بدنش درد میکرد و به یه استراحت طولانی نیاز داشت توی اون یه هفته به اندازه ی کافی اذیت شده بود.
به دویست و چهلمین حرکت که رسید بدنش احساس ضعف کرد روی زمین دراز کشید ...نفس نفس میزد با دیدن پوتین های جانگوک سرشو بلند کرد
=کی بهت اجازه داد استراحت کنی؟ ادامه بده
جیمین مجبور شد حرکاتشو بی وقفه ادامه بده وقتی آخرین ست رو زد بیحال رو زمین دراز کشید نفسش به زور بالا میومد کل بدنش خیس شده بود
=حالا بلند شو و ده دور دور سالن بدو
¥ولش کن جانگوک میخوای بکشیش؟ بسشه
صدای شوگا تو سالن پیچید همه احترام نظامی رو به جا آوردن و صاف ایستادن جیمین هم با سختی بلند شد و ایستاد
~افسر جئون
=بله قربان
~دنبال من بیا
شوگا جدی و عصبی به نظر میرسید
یکی از دوستای جانگوک بطری آب رو به سمت جیمین گرفت جیمین با اخم رو برگردوند
شوگا تو سایه ی تک درختی که تو محوطه بود ایستاد
=با من کاری داشتین قربان؟
شوگا مشت محکمی به صورت کوک زد
جانگوک با حیرت زدگی به شوگا نگا کرد
~کی میخوای دست از این کارات بکشی؟مشکلت با جیمین چیه هان؟
=من فقط دارم به وظیفم عمل میکنم
~وظیفت اینه که مجبورش کنی دسشویی بشوره؟ یا ازش به عنوان کیسه بوکستون استفاده کنین؟
=کسی اینو میگه که خودش بدتر از اینارو سر نیروهاش میاره!
~من به عنوان مافوقتون تمریناتی رو بهتون دادم که باید آموزش میدیدین ولی تو داری با یه یکی از نیروهای ماهر پلیس مثل یه کارآموز رفتار میکنی
=این دستور رئیس کیمه
~رئیس کیم گفته هفت نفری بریزین سرش و انواع و اقسام آزار و اذیتارو روش پیاده کنین؟
=اون بیشتر از اینا به من بدهکاره
~بحث کلکلای بچگانتون جداست اینکه تو دوبار حالشو گرفتی و اون چهار بار فرق میکنه با اینکه هر روز تحت فشارش بذاری
=شاید چون دوستتونه ازش دفاع میکنین اینطور نیست؟
~خوب گوش کن ببین چی میگم تو همکلاسی جیمین بودی اما هیچی ازش نمیدونی
=مثلا چی؟
~تو حتی نمیدونی اون تو سن چهارده سالگی پدر و مادرشو از دست داده و به سختی به این جایگاه رسیده برای هر مدال افتخاری که گرفته عرق ریخته شب بیداری کشیده اینجوری نبوده که با پارتی اومده باشه بالا
=پدر مادرش ....مردن؟
~اره تو یه تصادف
جانگوک به فکر فرو رفت
~این همه ی ماجرا نیست .....اون دلش نمیخواد کسی راجب زندگی شخصیص بدونه اما من مجبور شدم اینارو بهت بگم .....اون سه تا برادر نوجوون داره که مسئولیتشون با خودشه از بچگی تنهایی بزرگشون کرده
جانگوک که شوکه شده بود گفت:
=من.....من نمیدونستم!!!
~این روزا خیلی تحت فشاره .....اون وقت توام دائم اذیتش میکنی.... جیمین زندگی سختی داره از همه مهم تر اگه اتفاقی براش بیفته خدا میدونه چه بلایی سر برادراش میاد پس دست از سرش بردار ....راحتش بذار
شوگا اینو گفت و جانگوک رو تو بهت و ناباوری تنها گذاشت .....
.......................................................
YOU ARE READING
جنایتی به نام عشق
Fanfictionخلاصه: جیمین یه پلیس موفقه که سه تا برادر کوچیکتر از خودش داره پدر و مادرشون تو یه تصادف مردن و جیمین باید از سه تا برادر نوجوونش به تنهایی مراقبت کنه.... وضعیت: پایان یافته کاپل: کوکمین ژانر: پلیسی،معمایی،خانوادگی