کل مسیر رو با عصبانیت رانندگی کرد. سعی داشت سرعتش رو بالاتر از حد مجاز نبره که جریمه بشه و روزش رو خراب تر کنه، اما دست خودش نبود. بخاطر اون جریانات اونقدر فشار روش وارد میشد که تنها راه خالی کردنش رو، رانندگی با سرعت بالا میدید.
هرطور شده بود خودش رو به عمارت لی رسوند و بعد از اینکه ماشینش رو پارک کرد، ازش پیاده شد.
کنار ماشین خودش، متوجه ماشین فلیکس شد و پوزخندی زد. توی ذهن هیونجین، فلیکس برای آتیش زدن انبار اونقدر هُل شده بود که حتی ماشینش رو توی پارکینگ پارک نکرده بود!بدون توجه به خدمتکاری که در رو براش باز میکرد، وارد عمارت شد و به محض ورودش به پنجره ی اتاق فلیکس نگاه کرد. چراغش روشن بود و این نشون میداد بیداره، پس قدمهاش رو تند تر کرد و وارد ساختمون عمارت شد.
هیچ خدمتکاری توی سالن دیده نمیشد و این هیونجین رو متعجب میکرد. همیشه توی این ساعت، خانواده ی لی برای شام اماده میشدن اما این عجیب بود که هیچکس توی عمارت دیده نمیشد.
- سلام آقای هوانگ
با شنیدن صدای چان از پشت سرش، به سمتش برگشت و ابروهاش رو توهم فرو کرد.
- فلیکس توی اتاقشه؟
بدون اینکه جواب سلامش رو بده، با تندی پرسید و چان شوکه شد. احتمال میداد با فلیکس بحثشون شده باشه، چون تاحالا هیچ وقت هیونجین رو توی این حالت ندیده بود.
- بله توی اتاقشون هستن اما نمیخوان کسی...
هیونجین به چان اجازه نداد حرفش رو ادامه بده و سراسیمه به سمت پله ها رفت. هنوز از شوک نابودی انبار بیرون نیومده بود و خشم بهش اجازه نمیداد درست فکر کنه.
چان پشت سرش میومد و مدام ازش میخواست که آرومش کنه اما هیونجین بدون توجه بهش، پله هارو به سرعت طی کرد و به اتاق فلیکس رسید. بدون اینکه در بزنه، در رو یک ضرب باز کرد و فلیکس رو ترسیده، درحالی که ویلی توی بغلش بود دید.فلیکس با دیدن هیونجین توی اون حالت مضطرب و عصبی و در حالی که یهویی به اتاقش هجوم اورده بود، شوکه شده بود. با ترس از جاش بلند شد و ویلی رو محکم تر توی بغلش گرفت. هیونجین چند قدم نزدیک تر اومد و سرش رو به طرفین تکون داد. دیدن چشمهای ترسیده و مردمک لرزون معشوقهاش، بیشتر عصبیش میکرد. قفسه ی سینهاش بخاطر عصبانیت بالا و پایین میرفت و فلیکس به خوبی متوجه رگ برجسته پیشونیش شده بود.
- چطور... چطور تونستی فلیکس!
فلیکس سعی کرد به لحن عصبی و صدای شکسته ی قلبش گوش نده و سکوت کنه. با این حال، به چانی نگاه کرد که پشت سر هیونجین، وارد اتاق شده بود.
- حرف بزن... بگو.. بگو که تو تقصیری نداری!
فلیکس باز هم حرفی نزد. حس میکرد قلبش بخاطر تپش های متعدد و پشت سرهمش، به زودی میایسته. توی اون لحظه، حال روحی و جسمیش اصلا مساعد نبود و تنها کاری که انجام داد، نگاه کردن به چان بود تا با چشماش التماسش کنه که هیونجین رو از اونجا دور کنه.
هیونجین رد نگاه فلیکس رو گرفت و به چان که پشت سرش ایستاده بود رسید. از حضور غریبه ها توی بحث های دونفره، متنفر بود.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...