🐞21🐺

254 29 3
                                    


🐺علی احسان🐺

وقتی وارد اتاقم شدیم و در رو محکم کوبیدم.
بعد از قفل کردن در محکم چسبوندمش به دیوار و خیره به چشای خمار و ترسیده اش لب زدم:
خودت چه پیشنهادی داری تا آدمت کنم؟!برای چی باز مست کردی؟!به سر تا پات نگاه کن این چه لباسیه که پوشیدی؟!جلوی اون همه پسر تنها یه شلوارک پاته!میخواستی رگ غیرتم رو بیدار کنی میخوابوندی توی گوشم نه اینکه بری جلوی اون همه آدم لخت بگردییییی!

رفته رفته صدام بلند تر میشد و دیگه داشتم داد میزدم.
ترسیده چشاش رو روی هم فشرد.
صدای تپش قلبش میومد!
با نگاه های معصوم و خمارش بهم زول زده بود.
در حالت عادیش هم این نگاه ها پر از زیبایی بود و حالا با این حالات مستی داشت از پا درمیاوردم!

چشم بستم تا نبینم و نگذرم از غرورم و بدون مکثی سیلی توی گوشش خوابوندم که سرش به سمتی پرت شد و هق زد.
نازدونه بود و سر کوچیک ترین فشاری میزد زیر گریه!

در حالی که دستش روی یه طرف صورتش بود از بازوش گرفتم و سیلی دیگه ای اون طرف صورتش نشوندم که جیغی کشید.
بهش امون ندادم و برگردوندمش سمت دیوار و از پشت بهش چسبیدم و توی گوشش با خشم لب زدم:
تازه اولشه کوچولوی من...فقط ببین چه بلایی به سرت میارم تا جرعت نکنی ازم سر پیچی کنی!

خواست چیزی بگه که دستم رو روی لباش گذاشتم و از میون دندون های چفت شده غریدم:
ببند دهنت رو اترس...ببند تا دندون هات رو توی دهنت خورد نکردم!

به هق هق افتاد که بخاطر وجود دستم صداش بم شده بود و واضح شنیده نمیشد!

تنها شلوارکی که تنش بود رو از پاش درآوردم.
خواست تقلا کنه که سیلی محکمی روی باسنش نشوندم.
بلند نالید و اشک هاش بیشتر جاری شد.
میدونستم طاقت درد رو نداره برای همین به جای منع کردن از مهمونی و چیز هایی که دوست داره تربیت بدنی رو پیش کرفتم تا تاثیر بیشتر یاشه چون قطعا از کتک خوردن بیشتر از مهمونی نرفتن و زندونی شدن تو اتاق میترسید!

ضربه ی دیگه ای روی باسنش نشوندم که با درد و ناله ای دستش رو آورد پشت و روی رد کبودی گذاشت.
از دستش گرفتم و خمش کردم و روی کمرش قفل کردم و ضربه ی محکم تری به باسنش خوشمرم و بلوریش زدم که این بار بخاطر نبودن دستم روی دهنش جیغش تا آسمون هم رفت.
از فکش گرفتم و فشردم و نزدیک صورتش لب زدم:
انگار دلت کتک بیشتری میخواد نه؟!مگه نمیگم لال بشی؟!

با گریه لب زد:
ب...ب...هق...ببخ...هق...ببخشید...

از مو هاش گرفتم و بیشتر کشیدم و با حرص لب زدم:
ببخشید و مرض...ببخشید و درد...اترس به خدا میکشمت...تیکه تیکه ات میکنم...کارت به جایی کشیده که بدنی که فقط ماله منه رو جلوی همه نمایش میدی؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد که چنگی از پهلوش گرفتم و لب زدم:
چجوری جرعت میکنی بهم دروغ بگی وقتی دیدمت که داشتی چه گوهی میخوردی؟!

با درد لب زد:
آییی...ددیییی...هق...به خدا یادم نمیاد...هی...

با این حرفش بیشتر آتیشی شدم و سمت تخت بردمش!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora