Part 32

226 44 4
                                    

بعد از قرار یه دفعه ای شون هری نمیتونست لبخند نزنه، تمام راه رو مثل احمقها به لویی خیره میشد و چالهای لپش رو بهش نشون میداد: این فوق العاده بود لو مرسییی

کمی جلوتر اومد و خودش رو تو بغلش انداخت.

لویی متقابلا محکم بغلش کرد. دوست داشت هری رو همیشه تو آغوشش نگه داره و نذاره به اون خونه برگرده ولی فعلا مجبور بودن جدا شن تا یه فکر اساسی برای شرایط شون بکنن. نمیتونست ببینه هری بیشتر از این اذیت بشه.

پیشونی هری رو طولانی بوسید و‌ از خودش جداش کرد: تو فوق العادش کردی بیبی

هر دو لبخند زدن و به اجبار جدا شدن.

هری:میبینمت

لویی: تا فردا

به محض اینکه خیالش راحت شد هری وارد خونه شده، سریع به سمت آپارتمانش رفت. عاخه امروز گیتاری که برای هری سفارش داده بود میرسید. ذوق داشت زودتر با کاغذ کادو صورتی براق کادوش کنه و اصلا اهمیت نداد که زین میگفت این کاغذ کادو افتضاحه!

خیلی زود استرس جای لبخند روی صورت هری رو گرفت. فاصله خیابون تا در خونه رو با خدا حرف میزد ازش میخواست مثل هر شب والدینش زود به اتاق خواب شون رفته باشن و متوجه نبود هری تو اتاقش نشده باشن.

خیلی آروم کلید رو چرخوندن و با تقه کوچیک در باز شد. قبل از اینکه وارد بشه نگاه کلی به خونه انداخت. خونه تاریک بود و ساکت! خبری از صدای بلند اخبار تلوزیون نبود. این یعنی پدرش یا داره مطالعه میکنه یا استراحت.

خیالش کمی راحت شد نفس عمیقی کشید و وارد خونه شد. بدون اینکه چلسی بوتش رو دربیاره سمت اتاقش رفت. وسط راه پشیمون شد. قبل از اینکه از پلها بالا بره سمت آشپزخونه رفت. ساندویچی که با لویی خوردن حسابی تشنش کرده.

بدون اینکه چراغ رو روشن کنه، در یخچال رو باز کرد و بطری رو برداشت. چند قلوپ آب نخورده بود که با نور یخچال متوجه حضور یه نفر تو آشپزخونه شد. بطری رو سرجاش گذاشت و چراغ رو روشن کرد.

نفس تو سینش حبس شد. کاش فقط از پلها بالا میرفت و هیچوقت پاش رو تو آشپزخونه نمیذاشت.

پدرش تو سکوت و آرامش پشت میز ناهارخوری چوبی وسط آشپزخونه نشسته بود. یه بطری ودکا و یه لیوان روی میز بود. بی شک دلیل آروم بودن پدرش بطری تقریبا خالی ودکا کنار دستش بود.

هری:س...سلام

دزموند: سلام

هری نمیدونست چی بگه، اصلا چیزی باید میگفت؟
در یخچال رو بست و خواست از آشپزخونه خارج بشه.

دزموند:کجا بودی؟

اون هنوز آروم بنظر میومد پس هری هم خیلی آروم و بی تفاوت گفت: پیش دوستم بودم

we made itWhere stories live. Discover now