عجله داشت. باید برای کمپانی بیگهیت اودیشن میداد و متاسفانه دیشب قطارشون کلی تاخیر برای حرکت داشت!
به همین علت، شب گذشته حدود ساعت یک نیمه شب بود که به هتل رسید.
بیدار شده بود و لود شدنش کمی زمان برد. چشمش که به ساعت خورد، فقط تونست صورتشو بشوره و لباسهاشو عوض کنه.وارد ساختمون کمپانی شد. انقدری به این ساختمون اومده بود که تمام مسیر رو حفظ بود پس فقط تونست چشمهاشو ببنده و با نهایت سرعت، به سمت مقصدش بدوئه. با برخورد به یه فرد ناشناس، لعنتی زیرلب گفت و بدون اینکه نگاهی به سمت اون شخص بندازه یا عذرخواهی کنه، به راهش ادامه داد.
وقتی به سالن موردنظرش رسید نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که چقدر گشنشه. احتمالا اینکه شکمش به صدا دراومده بود، تقصیر همونی بود که سر راه بهش برخورد کرده بود.
چون جیمین از اون فرد، فقط یه بوی شکلاتی به یاد داشت. افکار تو ذهنشو دور کرد و خوردن صبحونه رو به بعد از اودیشنش انتقال داد.
امیدوار بود اینبار قبول بشه. این آرزوی جیمین بود که شبانه روز براش تلاش میکرد!
.
.
.
.
جدا شدن از خانواده و مستقل شدنش، از چیزی که فکر میکرد براش سختتر بود. حتی شب قبل، همه اعضای خانواده کنار هم خوابیدن و جیمین بین مادرش و جیهیون له شد اما چارهای نبود! اون باید برای هدفش میجنگید..دستشو از چمدون جدا کرد و کلیدی که یکی از استفها بهش داده بود رو از جیبش بیرون کشید. شنیده بود که تو این ساعت، اکثرا همه اعضا مشغول تمرین توی کمپانین و کسی توی خوابگاه نیست.
درو باز کرد و وارد شد. اما بوی کاملا نامطبوعی که زیر بینیش پیچید، باعث شد اخمی بین پیشونی و چینی روی دماغش بیفته. سرشو برای پیدا کردن منبع بو بالا آورد و بلافاصله جواب رو پیدا کرد!شش تا پسر که ظاهرا از تمرین برگشته بودن و بوی عرقشون کل خوابگاه رو پر کرده بود. علت بوی نامطبوع این بود.
معذب به همه نگاه کرد: عااه سلام.
بلافاصله تا کمر خم شد و گفت: من جیمینم. فکر کنم درموردم بهتون گفته باشن.
نگاهی به وضعیت اسفناک اعضا انداخت.
دوتا پسر ( ته و هوبی ) درحالی که ژست کشتی گرفته بودن، موهاشون تو دست هم قرار داشت..
یه پسر ( جین ) موبایلو تا نزدیک صورتش برده و به نظر میرسید مشغول بازی کردنه.. درحالی که یه پسر دیگه ( یونگی ) سرشو رو پاهای پسر قبلی گذاشته بود تا بخوابه..
یکی دیگه ( جونگوک ) فقط با یه شلوارک دنبال لباسش میگشت میون همه لباسهایی که رو زمین ریخته شده..
و پسر ششمی ( نامجون ) هم داشته با کنترل دعوا میگرفته چون باتریش خراب شده بود..
نامجون که دید همه ساکتن رو به جیمین کرد و گفت:سلام جیمین. اره خوش اومدی. قبلا بهمون گفتن قراره بیای. من نامجونم. بیا بقیه رو بهت معرفی کنم.
تهیونگ رو کرد به نامجون و گفت:هیونگ بزار خودمو معرفی کنم.
جیمین تا به خودش بیاد دید که یه توله خرس از گردنش اویزون شده. پسر به جیمین گفت: سلام جیمینی من تهیونگم.. کیم تهیونگ. شنیدم منو تو همسنیم. خوشحالم که قراره دوستی مثل تو داشته باشم.
جیمین شوکه از صمیمیت پسر، لبخند زد و جواب داد: منم همینطور تهیونگ.
YOU ARE READING
(Damn chocolate)شکلات لعنتی
Fanfictionی فیک ریل لایف کوکمینه و همینطور اولین کارم امیدوارم خوشتون بیاد (درحال ویرایش)