چرا؟

1.7K 320 66
                                    

دوساعت بعد

گوینده رادیو مدام از همه سوال می‌پرسید و جواب میگرفت.. حالا نوبت جیمین بود!

+جیمین شی، وقتی مشکلی داری دوست داری با کی، کجا بری؟

خب جواب کاملا مشخص بود " جونگکوک "

جیمین اما می‌دونست اگه توی جواب این سوال، اسمی از جونگکوک بیاره، پی‌دی‌نیم شخصا میاد و اونو پرت می‌کنه به دنیای دیگه. این اواخر، کاملا بی پروا و بی شرم عمل کرده بود و جواب هر سوالی که ازش می‌پرسیدن، جونگکوک بود.

: اگه دچار مشکل بشم دوست دارم با اعضا باشم! اگه به‌جز اعضای خانواده‌ام باشه.

با گفتن این جمله، گوینده‌ها و اعضا همزمان " هووو " کشیدن. اما طاقت نیاورد. دوباره باید ابراز علاقه می‌کرد. پس لبخندی زد و ادامه داد: دوست دارم با جونگکوک یه سفر تنهایی بریم..

یونگی جمعش کرد: جیمین قبلا گفته بود دوست داره با جونگکوک به سفر بره.

جونگکوک چیزی نگفت. حتی برای تایید یا مخالفت! و این سکوت عذاب‌آورتر از حرف‌زدنش بود. جیمین حس می‌کرد که جو سنگین شده و نگاه‌های بقیه ترحم‌انگیز..

شاید کسی حتی نمی‌تونست حدس بزنه جیمین عاشقه.. اما همین‌که جونگکوک جوابی به پسر نداده بود، باعث ضایع شدن جیمین شد.

هوسوک متوجه ناراحتی جیمین شده بود. حتی از نگاهش هم می‌تونست اینو بخونه. پس فقط سعی کرد بحثو به سمت دیگه‌ای بکشونه.

جونگکوک عصبی بود. از جیمین، از گی بودنش، از اینکه همش تو جمع می‌گفت عاشقشه..
اصلا چه لزومی داشت وقتی عاشق کسی دیگه‌ست، بیاد و به جونگکوک بگه دوستش داره؟ حتی از خودشم عصبی بود که نمی‌دونست چشه.. از اینکه وقتی گردن جیمین جلوی چشمش میاد، فکر بوسیدنش مثل خوره میوفته به جونش.

اون زمان، تنها دستور مغز جونگکوک شانزده‌ساله، تخریب جیمین بود. اون حتی تلاشی برای پیدا کردن حس‌های ناشناخته‌ای که داشت هم نمی‌کرد. جونگکوک شانزده‌ساله، فکر می‌کرد عاشق یه پسر بودن افتضاحه و برای دوری از این قضیه به هر ریسمانی چنگ می‌زد. حتی اگه اون ریسمان، شکوندن دل جیمین هیونگ مهربونش بود!
.

.

یک ماه بعد

وارد ماشین شدن. امروز هم ضبط داشتن و همه با وجود خستگی بعد از تمرینشون، مجبور به انجام این کار بودن! جین اولین کسی بود که غر زدن رو شروع کرد: عااایش.. این برنامه رادیویی قرار نیست هیچوقت تموم بشه.

این حرف دلیلی شد تا نامجون هم که تو ماشین حضور داشت بحث رو ادامه بده. جیمین به جونگکوک نگاه کرد. پسر ساکت بود و به نظر می‌رسید تو فکر باشه. جیمین آرزو کرد کاش حداقل توانایی ذهن‌خوانی داشت. اونوقت می‌تونست سر از افکار جونگکوک در بیاره.

(Damn chocolate)شکلات لعنتیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora