part19

913 124 20
                                    

لطفاً دخترای خوبی باشید و زود به این پارت ووت بدید تا پارت بعدو سریع آپ کنم،این فیک نوشتنش کامل شده ولی اینجا خیلی مونده تا پارت آخر پابلیش بشه و مشتاقم زودتر اینجا آپش کنم تا بریم سراغ فیک های بعدی😉

راستی به بوک جدیدی که شروع کردم سر بزنید که پارت اولشو پابلیش کردم⁦〜(꒪꒳꒪)〜⁩
اسمش"life goes on"هستش.😃

___________________________________________

"چه یونگ"

نگاه ناباورمو از صورتش گرفتم و کلافه و گیج انگشت هامو به هم پیچیدم،جیمین چیکار داره میکنه؟؟

لارا کیه؟
این دختر از کجا اومد...

توی تمام مدتی که ازش خوشم اومده بود تا حالا هیچ موجود ماده ای نزدیکش ندیده بودم و حالا...

جیمین:حالت خوبه؟چیکار می‌کنی!

دست هامو از هم باز کرد و بطری آبی که با فشار دستام در بطریش در اومده بود و کمی لباسم و خیس کرده بود و بیرون کشید...

من...تمام دنیایی که این چند ماه توش زندگی میکردم و برای خودم ساخته بودم یکدفعه زیر و رو شده بود،با یک جمله به کل خیالاتم طوفانی زده بود که نمی‌دونستم چطور باید درستش کنم...

انگار یکی سوزن گرفته دستش و توی چشمام فرو میکنه،نمیخواستم گریه کنم،من نباید اینجا گریه کنم.

لبمو خیس کردم و بلند شدم،جیمین با تعجب نگاهم میکرد:من...باید...باید یکم فکر کنم...بهت خبر میدم...

لنگون به سمت در پا تند کردم که گفت:چطوری؟؟

برگشتم و گیج نگاهش کردم که تکرار کرد:چطوری بهم خبر میدی؟!

سرم و آروم تکون دادم و بی حواس گفتم:نمی‌دونم...یه طوری!

فکر کنم فهمیده بود که چقدر گیج و منگم،چون بی هیچ حرفی گذاشت که ازش دور شم،وارد خیابون شدم و به محض دیدن یه تاکسی،سوار شدم و آدرس خونه رودادم.

"لیسا"

دستشو که جلوم دراز شده بود و گرفتم و زمزمه کردم:ولی این نقشه خوبیه،انتظار نداشتم انقدر باهوش باشی!

_یه بار به من تیکه نندازی شب خوابت نمیبره نه؟

خنده ای کردم و دستمو بیرون کشیدم:معلومه که می‌بره...برای سرگرمی اینکارو میکنم!جالبه!

جونگکوک با خنده ای که بیشتر شبیه پوزخند بود،کنارم راه افتاد و در حالی که تیشرتش و از دور کمرش صاف میکرد،گفت:اعتماد به نفستو دوست دارم،هیچوقت کم نمیاری!

دوباره گفتم:ماشین جیمین و استفاده کنم یا با...

_ماشین جیمین...
فقط کسی نباید بفهمه که ما باهم توافق کردیم!

+من رفتم...

قدمی برداشتم که دوباره برگشتم و با تاکید گفتم:قولت یادت نره،پنجاه،پنجاه!

گوشه لبش بالا رفت و سری تکون داد:حواست باشه،هر اتفاقی که افتاد،ما باید ببریم!

از هم جدا شدیم،باورش برام سخت بود ولی از اول هم خیلی مشکوک بنظر می‌رسید که چطور همه ی مسابقه هایی که شرکت می‌کنه و بدون استثنا برنده میشه و میلیون،میلیون پول به جیب میزنه!

حالا می‌فهمیدم چطور...

شبی که بالاترین نرخ برای شرط بندی ها بود،میومد و به غیر از خودش جیمین هم شرط میبیست!

از بین پنج بازیکن،دو بازیکن باهم بازی می‌کردن واز اونجایی که این مسابقه هیچ قانونی نداره جیمین ترتیب بقیه ماشین ها رو میداد و برنده میشدن و تمام پول ها برای خودشون میشد!

ولی کسی نمیدونست که جونگکوک و جیمین باهمن!

تا حالا باهاشون مسابقه نداده بودم اما این موضوع خیلی عجیب بود که چطور نفهمیدن.

شاید بازیگری این دوتا واقعا خوب بود!

کلاه محافظ سفید رنگو روی سرم گذاشتم و از شیشه ماشین به جونگکوک و بقیه راننده ها که همه تو ماشیناشون بودن نگاه کردم.

بینشون فقط من دختر بودم،باید اون سه تارو از میدون به در میکردیم تا بتونیم برنده بشیم،برنامه خاصی نداشتم،فقط باید راهو میبینم تا نتونن حرکت کنن...

نصف پول برای من میشد و با اینکه ضرری که جه یون بهم زده بود جبران نمیشد و گوشه ی اون پول هم حساب نمیشد ولی باهاش میتونستم دنبال جه یون بگردم و پول های خودمو از حلقومش بکشم بیرون.

به هیچ وجه نمیتونست از من فرار کنه،بلاخره پیداش میکنم،لیاقت دوست پسر من بودن و نداشت،احمق بی عرضه.

با تکون دادن پرچم شطرنجی،دختری که شورتک لی کوتاهی با نیم تنه و پاشنه بلند پوشیده و وسط جاده ایستاده بود،تفنگ توی دستش به سمت بالا گرفت و شلیک کرد.

پامو روی گاز فشار دادم و تمام سرعت موتور ماشین و وادار به حرکت کردم.

استرس داشتم...تا حالا توی مسابقه بزرگ ماه شرکت نکرده بودم،همه راننده های ماهری بودن.

جاده صاف بود و یک پیچ بیشتر نداشت تا به جایی که اول ازش شروع کردیم برگردیم،جونگکوک مماس با ماشین من میومد و با دستش به سمت ماشینی که زرد رنگ بود اشاره کرد و تو گوشم صداش پیچید:اول زرده.

_اوکی.

بیشتر بهش نزدیک شدم،صدای جیغ لاستیک ها؛کسایی که از طبقه بالا و از بار تماشا می‌کردن و هیجان زده میکرد،میتونستم صداشون و بشنوم.

به غیر از پنج بازیکن،کسای دیگه ای هم شرط بسته بودن و هر کدوم امید به برده ماشینی که روش شرط گذاشته بودن داشتن.

پیست همیشه دو نوع شرط بندی داشت،یکی بازیکن ها و یکی تماشاچی ها.

با بدنه ماشین بیشتر به ماشین زرد رنگ نزدیک شدم و با برخورد لاستیک هامون،بهم نگاهی انداخت و بدنه ماشین و عقب کشید،انقدر به سمت راست رفت که دیگه به دیواره پیست رسیده بود،من نمی‌خواستم ولی با ضربه محکم و غیر منتظره جونگکوک و پشت بندش برخورد ماشینم با ماشین زرد رنگ،لبه ی راست ماشینش بالا رفت و لاستیکش روی دیواره ی پیست کشیده میشد.

دیوونه شده بود؟

داره چیکار میکنه؟؟

میخواد جفتمون و به کشتن بده؟؟؟

پایان

Badboy,Badgirl{complete}Where stories live. Discover now