Ch_69,70

977 217 139
                                    

ععع ببینین کی اومدههه؟؟ چیچی آورده؟؟؟ نخود و کیشمیش 😂😂❤️
حقیقتا دارم از بیخوابی میمیرم و فردا امتحان دارم ولی یه خطم نخوندم ولی به عشق جیگرایی که دیروز ازم پارت خواستن و خودشونم میدونن منظورم الان با اوناس، اپ نمودم کامنتارم ایشالا جواب میدم عشقا. جرم ندید پلیز (~‾▿‾)~⁩ ❤️

آخرین جملات هم با صدای بم و وحشتناک گرگ ادا شد:

-اینو آویزه ی گوشت کن سرباز... حتی اگه یک روز از زندگیم باقی مونده باشه... اول تو رو میکشم بعدش میمیرم!

سپس تن غول پیکر حیوان کم کم تحلیل رفت و موهای مشکی رنگش همونجور که بیرون اومده بود به داخل پوست برگشت.

حالا امگا لخت مادرزاد رو به روش بود و تن بی نقصش انگار قصد داشت بو رو دیوونه کنه! با چشم های گرد شده پرسید:

-اگه من درخواست کمک نمی‌کردم میخواستین با همین وضعیت وارد شهر بشین؟!





پسر بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و در جواب گفت:

-چاره ی دیگه ای نبود... پس آره!... مشکلش چیه؟

آلفا اخمی خطرناک کرد، تیشرت سیاه رنگ خودش رو از تن بیرون کشید و به سمت فرمانده ش گرفت:

-اینو بپوشین!

امگا یکی از ابرو هاش رو بالا داد و با نگاهی معنی دار بهش چشم دوخت!

ییبو دندون قروچه ای کرد و ادامه داد:

-لطفا!






پسر پوزخندی زد و تیشرت رو از دست سربازش گرفت، بعد از پوشیدنش متوجه شد که تا روی زانو هاش میاد و خیلی براش بزرگه!

پسر بزرگ تر روی زمین دراز کشید و ساعد دست چپش رو روی چشم هاش گذاشت تا چشمش به رون های سفید و هوس انگیز امگا نیفته!.. پوست براق لعنتیش انگار نور ماه رو منعکس می‌کرد!.. با برقی که میزدن بوی بیچاره رو برای گاز گرفتنشون مشتاق و مشتاق تر میکردن!.. محض رضای فاک... این دیگه چه وضعیت کوفتی ای بود؟... تیشرت اونو پوشیده بود و حتی لباس زیر هم به تن نداشت!.. این لعنتی بیشتر شبیه کارایی بود که کاپلای تازه ازدواج کرده توی ماه عسلشون انجام می‌دادن و اگه صادقانه می‌خواست اعتراف کنه هنوز هم موقعیتی که توش بود رو باور نمی‌کرد!

کل اتفاقات رو انگار داشت خواب میدید!... از زره و قدرت بی حد و مرز فرمانده ش گرفته تا تبدیل شدنش به گرگ و مخصوصا اون بوسه ی فاکینگ هات!... درست بود که فرمانده ش برای تزریق پادزهر اون کار رو کرده بود ولی چیزی که هیچ جوره نمیتونست انکارش کنه این بود که اون امگای خواستنی یه بوسه بهش داده بود!... یه بوسه ی لعنت شده ی واقعی!







بعد از چند دقیقه کادیلاک مشکی رنگی که از جاده به خاکی زده و به سمتشون میومد کنارشون توقف کرد و مردی ازش پایین اومد.

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant