جین اونجا بود

351 88 18
                                    



برای بار سوم لگدش رو توی در کوبید دیگه داشت اعصابش رو از دست میداد نزدیک یک ربع بود که دم خونه ی یونگی بود و هرچی در میزد پسر در رو باز نمیکرد.
با حرص لگد محکم دیگه ای به در اهنی کوبید

« یا این درو باز میکنی یا همین الان شغلتو با جزئیتا توی این محله کوفتی داد میزنم و میدونی که اینکارو میکنم یونگ »

با حرص فریاد کشید.
و درست دست گذاشته بود روی نقطه ضعف پسر. چون چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا جسم لاغر و بی حالش در رو برای جین باز کنه.

جین چیزی که میدید رو باور نمیکرد.
یونگی رسما چهارتا استخون بیشتر نبود، خون روی لب هاش خشک شده بود و زیر چشم هاش دوتا گودی بزرگ به وجود اومده بود.
صورتش شیو نشده بود و موهاش به طرز بدی به هم ریخته بود.
« چی میخوای هیونگ»

(جین هیونگ بهم قول بده هر اتفاقی برام افتاد از یونگی محافظت کنی اون بعد از من هیچی برای از دست دادن نداره لطفا کمکش کن دوباره سر پا شه )

جین چشم هاش رو به هم فشار داد
چطور یونگی رو فراموش کرده بود یا چطور پسر رو به روشو مقصر میدونست ؟ در حالی که ضربه ای که یونگی خورده بود قابل مقایسه با هیچکس نبود.

یونگی دلیل زندگیه خودش رو از بین برده بود.
جیمینی که بهش لبخند و قلبش رو برگردوند. شاید یونگی تودار بود و کم نشون میداد اما همه متوجه حسش به جیمین و تغییراتی که این حس توی زندگیش به وجود اورده بود شده بودن.

جیمین همیشه میگفت کسایی که مادرزاد کورن هیچوقت اونقدری درد نمیکشن که قابل مقایسه با فردی باشه که نور رو دیده و بعد از دیدنش محروم شده.

یونگی، تنها دلیل زندگیش رو از دست داده بود و جین تمام این شیش ماه اجازه داد پسر تنهایی باهاش کنار بیاد چون فکر میکرد یونگی مقصره.

نفسشو کلافه بیرون داد و جسم لاغر پسر رو‌کنار زد تا وارد خونه بشه.

همه چیز به هم ریخته بود. روی مبل ها، خورده بیسکوییت ریخته بود و لوله اب داشت چکه میکرد.

ظرف غذای بالزی گوشه ی سالن کلی کثیفی به وجود اورده بود و یه پتوی نازک روی کاناپه ولو شده بود و نشون میداد یونگی تمام این چند ماه به جای تخت روی مبل میخوابیده.

پیچک روی یخچال خشک شده بود و با هر قدم اشغال های زیاد تری خودشونو به کف پای جین میچسبوندن.

جین نگاه نا امیدش رو از اطراف گرفت و به چشم های یونگی داد.

دوتا تیله ی قهوه ای که انگار از یه عروسک قدیمی ته اسباب بازی فروشی گرفتن و توی صورت پسر قرار دادن
نه نوری و نه امیدی برای نگاه کردن.

« بشین یونگی باید باهات حرف بزنم»
« هیونگ فقط...»
کلافه سرشو تکون داد
« فقط برو باشه ؟ نمیخوام کسیو ببینم و دست از الم شنگه به پا کردن رو به روی خونم بردار حوصله ی دردسر دیگه ای رو ندارم »

Survivor | yoonmin Where stories live. Discover now