part5

76 21 107
                                    

امروز رئیس بهمون یه ماموریت خیلی مهم داده بود
باید میرفتیم به یه جنگل و یه کلبه ای که یه فردی توش زندگی میکرد
این مرد انگار جنسای کلی از مافیاها رو دزدیده بوده و بعدشم اونا رو کشته بوده
و جنازشونو همون توی جنگل خاک کرده بوده
عجب عوضی بوده

توی راه بودیم
کم کم گرم صحبت شدیم:
یونا:«بچه ها میگم اگه مردیم چی؟! کی دیه ی ما رو میده؟!
جونگکوک با یه خنده ی ریز گفت:«خوب معلومه رئیس»
من با خنده گفتم:«الان همه به این فکرن که زنده از این ماموریت بیرون بیان بعد تو به فکر دیه‌ای؟!»
یونا کلافه گفت:«خوب با خودم گفتم اگه بلایی سرم اومد،پولی دست خانوادمو میگیره یا نه»

رو به یونا بالبخند گفتم:«نگران نباش،هیچ کدوم از ما قرار نیست تو این ماموریت بمیره،بعدشم بزار ما زنده بیرون بیایم بعدش دیگه خودم هرچقدر که پول بخوای به خانوادت میدم»
یونا لبخند زد
رسیدیم و یه زیرانداز انداختیمو نشستیم تا یکم خستگیمون در بره
یونا با ترس گفت:«اینجا که حیوون وحشی نداره؟!»
جونگکوک لبخند شیطانی زد و رو به یونا گفت:«چرا وای اونجا رو ببین پلنگه پلنگگگگگ»

یونا هم جیغی کشید و از اونجا دور شد
جونگکوک هم از خنده غش کرد
یونا با عصبانیت نشست سر جاش و مشتی به بازوهای جونگکوک زد
یونا:«هه هه خندیدم اذیت کردن دیگران برات لذت داره؟!»
جونگکوک با خنده گفت:«خیلییییی»
رو به یونا گفتم:«ناسلامتی تو یه مافیایی،باورم نمیشه انقدر ترسو باشی»

یونا رو بهم با مظلومیت خاصی گفت:«خوب گفت پلنگ ناموسا پلنگ ترس نداره؟!»
من باخنده گفتم:«نه»
تهیونگ که تا الان ساکت بود،رو بهمون گفت:«راستی وقتی رفتیم سراغش،باید بکشیمش یا زنده برا رئیس ببریم؟!»
من با تعجب گفتم:«مثل اینکه واقعا کم داری، آخه مگه حیوون خونگیه که برا رئیس ببریم!؟ به چه دردش میخوره؟!»

جونگکوک هم گفت:«همینو بگو، اصلا گفته بریم که بکشیمش اگه زنده میخواستش که خودش میومد نیازی به ما نبود»
یونا رو بهمون گفت:«خوب حالا نخوریدش»
یونا با کمی مکث گفت:«خوب دیگه بیاید بریم»
من رو به جونگکوک و یونا گفتم:«شما دوتا همینجا بمونین،این یارو خطرناکه بهش اعتمادی نیست یه وقت میزنه بلایی سرتون میاره»

یونا با نگرانی رو به من گفت:«نه اونی،من میخوام باهات بیام من وجدانم قبول نمیکنه اینجا تنهات بذارم»
تهیونگ گفت:«لیسا راست میگه،بهتره شما همینجا باشین،فوقش شما اینجا رو مراقب باشین اگه این اطراف اومد بهمون زنگ بزنید تا بیایم اینجا،اینجوری در واقع کمکمونم میکنید»
یونا و جونگکوک ناچار قبول کردند و همونجا موندند

منو تهیونگم راه افتادیم
هیچوقت فکرشم نمیکردم که بخوام با همچین آدمی برم ماموریت
تف به این شانس
عصر بود و کم کم داشت شب میشد
تهیونگ گفت:«نمیدونی دقیقا کلبه کجاست؟!»
با لحن طلبکارانه ای گفتم:«یکم جلوتره»
تهیونگ:«یادته وقتی رفته بودیم اردو بعد اونجا گم شدیم تو کلی ترسیده بودی بعد دیگه رسوندمت پیش بقیه؟!»

𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝑶𝒃𝒔𝒆𝒔𝒔𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now