[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 27 ]

885 217 160
                                    

با بدنی سرد و عرق کرده از خواب پرید. باز هم همون کابوسی رو دیده بود که توی این چندشب دچارش شده بود. قفسه ی سینه اش بالا و پایین میرفت و سرش درد میکرد. دست دراز کرد و لیوان آبی که چان براش قبل خوابش بالای سرش گذاشته بود رو برداشت و یک نفس همه ی اون رو سر کشید. دستش رو لای موهاش برد و چشماش رو بست اما تنها چیزی که جلوی چشماش نقش نقش بست، آتیش های سرخی بود که زبونه میکشیدن و صدای فریادهای پیاپیش توی گوشهاش پیچید. دستاش رو روی گوشاش گذاشت و پلکهاش رو محکم تر فشرد.

بعد از گذشت چهار روز، هنوز نتونسته بود با اینکه توی یک قدمی مرگ بوده کنار بیاد. به هیچکدوم از تماسای پی در پی هیونجین پاسخ نمیداد و حتی نمیخواست باهاش ملاقات داشته باشه. خودش هم میدونست فقط نیاز به زمان داره تا روحیه اش برگرده و بعد میتونه به این که میخواد هیونجین رو ببخشه یا نه، فکرکنه.
هیونجین معشوقه اش بود، اون تنها کسی بود که فلیکس همه جوره قبولش داشت و از اعماق وجودش میخواست؛ مگه میتونست باهاش بد باشه؟ به هرحال حاضر بود حرفهای هیونجین رو هم بشنوه و از رفتار اون شبش چشم پوشی کنه، هر چند که هنوز ازش توقع نداشت.

در کنار همه ی این دردایی داشت، درد رفتن ناگهانی مادرش بیشتر از همه روی قلبش سنگینی میکرد. توی این چند روز فقط یکبار باهاش تماس گرفته بود و مادرش ازش خواسته بود قید امریکا رو بزنه و به سیدنی بره اما فلیکس فقط در جوابش سکوت کرد. معلوم بود که حاضره از امریکا بخاطر مامانش بگذره ولی باید نظر هیونجین رو هم دربارش میپرسید. باید می دید اون هم باهاش میاد یا نه..

سرش رو برگردوند و با نگاه کرد به فضای بیرون پنجره اتاقش، سعی کرد از افکاری که توی مغزش رژه میرفتن بیرون بیاد. آسمون تیره و تار بود و فلیکس میتونست چندتا ستاره ی روشن رو تشخیص بده. هوا دیگه به اوج سرد بودنش رسیده بود و چیزی تا کریسمس نمونده بود و همین، باعث میشد روی لبهای فلیکس لبخند بشینه. کریسمس رو دوست داشت چون بهش حس تازگی میداد و با وجود هیونجین کنارش، حتی بیشتر هم عاشقش میشد!

از پشت پنجره نگاهش به چان که اون وقت شب مشغول جارو کردن مسیر سنگ فرش شده ی حیاط عمارت بود، افتاد. توی حال و هوای خودش بود و به ارومی جارو روی زمین تکون میداد. فلیکس میدونست این وظیفه ی چان نبوده اما بخاطر اینکه خدمتکارشون این روزا کسالت داشت، مسئولیتش رو به عهده گرفته و این خوشحالش میکرد. قلب چان بی اندازه مهربون بود و انسانیت توی رگهاش جریان داشت!

از تختش پایین اومد و سمت بالکن رفت و بعد از باز کردن درش پا به داخلش گذاشت. چند قدم جلوتر رفت و دستاش رو روی لبه ی بالکن گذاشت و به چان خیر شد.

- خسته نباشی!

با صدای بلندی خطاب به پسر بزرگتر گفت و باعث شد یه لحظه تو جاش متوقف شه و سرش رو بلند کنه و دنبال صدا بگرده.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now