اشفته توی راهروی مرمرین کلیسا قدم میزد. ماموریتی که خدا روی دوشش گذاشته بود سخت تر از چیزی بود که انتظارشو" داشت..."
«فلش بک..» ⬇️
یک هفته ای میشد که پاپ اعظم کلیسارو به مقصد واتیگان ترک کرده بود و برای گردهمایی سالیانه ی کاتولیک ها به اونجا رفته بود.
از بین دانش آموخته هاش جیمین و سوکجین رو برده بود و دست راست عزیزش..آه تهیونگ مسئولیت نگهداری کلیسا تو این مدتو به عهده داشت.
کار زیادی برای انجام دادن نداشت..عود هارو روشن میکرد و صندلی هارو از گرد و غبار پاک میکرد و گاهی به مطالعه ی کتاب مقدس مینشست.
البته یکشنبه همیشه روز شلوغ و پردرسری براش بود.تقریبا نصف جمعیت شهر یکشنبه ها به اون کلیسا میومدن تا به عبادت بپردازن و پدر براشون طلب مغفرت کنه.
خب تهیونگ هنوز مدرکش رو نگرفته بود..برای اینکار باید به واتیگان میرفت و زیر نظر هیئت بزرگی آزمون میداد تا بتونه این عنوان رو بگیره و رهبری کلیسای خودش رو داشته باشه.
اما خب مردم اون شهر اونو پدر صدا میزدن و پیش اون به گناهانشون اعتراف میکردن.
بعد از تموم شدن مراسم، به کمک راهبه هایی که اونجا بودن فضای کلیسا رو از انرژی های شیطانی پاک کردن.
تهیونگ از وقتی پدر و مادرش رو از دست داده بود تحت تعالیم کلیسا قرار گرفته بود و پدر کریس، تصمیم داشت بعد از مرگش کلیسارو به عزیزترینش یعنی تهیونگ بسپاره.کریس، تهیونگ رو به اندازه ی پسر نداشتش دوست داشت و توی تربیتش از چیزی فروگذار نکرده بود.
تهیونگ به تازگی وارد سن 26 سالگی میشد و برای پدر روحانی بودن زیادی جوون بود! اما با مهارت هاش به همه نشون داده بود که لایق این سمت و عنوان هست..کت و شلوار مشکیشو با تیشرت اور سایزش عوض کرد و خودشو روی تختش انداخت.
رسمی بودن برای تهیونگ خیلی سخت بود اما سالها بود که به اون کت و شلوار تنگ و پیراهن مشکی عادت کرده بود.
وقتی به اتاق خودش که دقیقا زیر شیروانی کلیسا قرار داشت میومد، فارغ از شغل و مرتبه ای که تو جهان بیرون داشت ، خود واقعیش میشد.از پنجره ی گرد اتاقش به رفت و آمد مردم تو اون شهر تقریبا کم جمعیت نگاه میکرد وهات چاکلتش رو مزه مزه میکرد.
توی ده سال گذشته هیچوقت پاشو از این شهر بیرون نذاشته بود.بعد از اینکه پدر و مادرش رو توی تصادف از دست داد، تهیونگ توی کما بود و وقتی بهوش اومد دکترها گفتن که برگشتن حافظش چیز غیرممکنیه..
برای همین پدر کریس اونو به سرپرستی گرفت..از نظر اون قلب تهیونگ زیادی پاک بود و میتونست تعالیم الهی رو به آسونی از بر کنه.
تهیونگ هیچوقت به اونا نگفت که بعد از دوسال کم کم حافظش برگشته و همه ی کودکی دردناکشو به یاد میاره.
هیچوقت اعتراف نکرد پدرش بوسه ی پنهانی اون و پسرعموشو دیده و برای دور کردن تهیونگ از گناهانش میخواست اونو پیش مادربزرگشون به دئگو ببره.
اون هیچوقت جوون هایی که بعد از لواط برای استغفار از درگاه خدا پیش اون میومدن و ازش میخواستن براشون طلب بخشش داشته باشه رو نمیفهمید.
میخواست بهشون بگه که لازم نیست بخاطر این کار از کسی طلب بخشش کنید اما چیزی که دین به اون یاد داده بود چیز دیگه ای بود..
تهیونگ تو مدت این ده سال یاد گرفته بود توی این اتاق خودش باشه و پیش مردم تظاهر به مذهبی بودن بکنه.
اینکه بعد از رسیدن به این مقام نمیتونه با کسی ازدواج کنه، ناراحتش نمیکرد..حتی از این قضیه خوشحال بود که کسی نمیتونست دخترشو بهش تحمیل کنه!
موهای بلندشو از پیشونیش کنار زد و به سقف چوبی اتاقش خیره شد.اونقدری تو افکار خودش غرق بود که متوجه تاریک شدن هوا نشده بود.
با یادآوری اینکه امروز دعا نکرده به سرعت از تخت پایین پرید و چراغ مطالعه ی محبوبش رو روشن کرد و روی زمین با احترام دوزانو نشست.
کتاب رو باز کرد و به آرامی زمزمه کرد : " هیچکس آن روز و ساعت را نمیداند جز پدر؛ حتی فرشتگان و پسر نیز از آن آگاه نیستند..زمان ظهور پسر انسان همانند روزگار نوح خواهد بود..."- انجیل متّی 32:24 - 46... ص 77
- اتاق تهیونگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های جئون تهگوکی ایز هیر 🍓🌙
به بوک جدیدم سلام کنید ^-^
اتفاقات این داستان تقریبا بین سال های 2007 تا 2008 میلادی رخ میده..یعنی تو برهه ای از زمان که هم تکنولوژی پیشرفت کرده و تا حدودی بعضی از شهرای کوچیک جنبه ی تاریخی و سنت های خودشونو حفظ کردن
عکس شخصیت ها و اطلاعات تکمیلی به مرور به پارت های مرتبط اضافه میشن ×~×
ژانر این فیکشن با بوکای قبلیم صدوهشتاد درجه تفاوت داره (اینم اضافه کنم که خودم عاشقشم و امیدواااارم شمام همین حسو داشته باشید)..با یه پارت قضاوتش نکنید..به مرور هیجان انگیز میشه 🔥💜
- برای کیم تهیونگِ پاپ رو زانو هامم..بیا خفم کن پدر 🙃🙃
ووت و کامنت هم یادتون نره و حمایتم کنید *-*
دوستتون دارم پسته های قشنگم 💚
YOU ARE READING
- Holly Father
Fanfictionوضعیت آپ: متوقف شده خودتو ببین چقدر ضعیف و حقیری.. آه چی داری زیر لب زمزمه میکنی؟ دعا؟ حتی تو این وضعی که داری بازم فکر میکنی خدا وجود داره؟ تمام عمرت بالا سر قبری گریه کردی که مرده توش نیست..خدایی وجود نداره کیم تهیونگ ! خدای تو منم..به محراب من...