🐞اترس🐞صبح که بیدار شدم علی احسان محکم من رو بین بازو هاش گرفته بود.
خندیدم با ذوق و روی دستش رو بوسیدم که خندید و خودم رو اژ پشت بیشتر بهش چسبوندم و با شیطنت باسنم رو عقب دادم که به پایین تنه اش میچسبید!روی گردنم رو بوسید و دم گوشم گفت:
هنوز بیدار نشدی داری دل میبری ووروجک؟!به فکر اون پایینیت نیستی به فکر کمر ددیت که هستی نه؟!با ناز خندیدم و نه ای کشیدم که خندید و روی صورتم رو با مکشی بوسید و لب زد:
آخخخ قنده عسل!لبخندی زدم و بلند شدم و نشستم اما باسنم حسابی درد گرفت و صورتم از سوزش و دردش جمع شد و گفتم:
علییی!بلند شد و نشست و با خنده مو هام رو نوازش و پخش کرد و گفت:
جانممم!سیلی به سینه اش زدم و گفتم:
زود باش بوسش کن داره میسوزه!با خنده سرش رو سمت باسنم برد و بوسید و روش رو آروم نوازش کرد و گفت:
قربونت برم خب پوستت حساسه وگرنه من که آروم زدم!با حرص جیغ کشیدم و گفتم:
علی احسان واقعا فکر میکنی آروم زدی؟!با خنده سری تکون داد که جیغ دیگه ای کشیدم که به قهقه افتاد!
با بغض لب زدم:
اصلا باهات قهرم!بزور توی بغلش کشیدم و روی لبام رو بوسید و گفت:
شوخی کردم دورت بگردم...اصلا بپوش ببرمت بیرون بگردیم حال و هوات هم عوض میشه!با ذوق جیغ زدم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
دوستت دارم جذابه من!