[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 28 ]

831 214 107
                                    

به محض شنیدن صدای زنگ پایان کلاس، بدون حتی خداحافظی کردن از دوست عزیزش چانگبین، کوله‌اش رو برداشت و به سرعت از کلاس بیرون زد. از راهروی مدرسه با قدمهای تندش عبور کرد و از کمی بعد، جلوی در مدرسه با چانی مواجه شد که داشت سمتش میومد.
براش دست تکون داد و به سمتش پا تند کرد. با دیدنش دوباره آرامش به رگهاش تزریق شده بود و همین باعث می‌شد کمی از نگرانیش کاسته بشه.

- همه چیز مرتبه؟

چان پرسید و دستش رو پشت فلیکس گذاشت و اونو به جلو هدایت کرد.

- شبیه کسایی به نظر میام که همه چیزشون مرتبه؟

- من پیشتم و این یعنی باهم همه چیز رو مرتب میکنیم؛ نگران چیزی نباش.

فلیکس در جواب چان سرش رو تکون داد. لحن اطمینان بخش اون پسر توی بدترین شرایط هم باعث بهتر شدن حالش میشد.

- خیلی وقته منتظرتن.

- کجان؟

فلیکس چشم چرخوند و بعد نگاهش روی ماشین مشکی رنگی که شیشه هاش تماماً دودی بود، ثابت شد.

- هنوز از رفتن به اونجا مطمئن نیستم.

- دو راه بیشتر نداری، یا اینکه سوار اون ماشین بشی و چیزهایی که دوست داری بدونی رو از زبون مانتوس بشنوی، یا برگردی خونه و منتظر هیونجین بمونی تا خودش براش توضیح بده.

- شاید دیوونگی به نظر بیاد چان، ولی من هیجان شنیدن از زبون مانتوس رو ترجیح میدم.

- باهات موافقت نمیکنم چون هنوز نمیدونیم چه ریسک هایی رو باید پشت سر بذاریم، اما کنارتم و مواظبتم پس قرار نیست آسیبی بهت برسه.

- خوبه.

فلیکس در حالی که چشم از ماشین بر نمیداشت، گفت و دست چان رو توی دستاش گرفت و به سمت ماشین قدم برداشت. دستای پسر گرم و پر از آرامش بود و فلیکس اصلا دوست نداشت اونهارو ول کنه.
توی اون لحظه نگاه دو نفر روی اتصال دست فلیکس و چان بود، خودِ چان و هوانگ هیونجینی که با اخم، از توی ماشینش بهشون زل زده بود!

به راحتی آشفتگی رو از توی چشمای فلیکس میخوند اما اینکه دستای پسرخدمتکار رو اون چنان محکم توی دستاش گرفته بود، قلبش رو آزرده میکرد. چرا کاری باهاش کرده بود که پسرکش برای اروم کردن خودش، به کسی جز هیونجین متکی میشد؟

چان در صندلی عقب ماشین رو برای فلیکس باز کرد و پسرکش ناچاراً مجبور شد دستاش رو رها کنه و سوار بشه و بلافاصله بعدش، خودش وارد ماشین شد و در رو بست و چند ثانیه بیشتر نگذشت که ماشین حرکت کرد.

به محض حرکت ماشین، هیونجین ماشین خودش رو روشن کرد و مشغول رانندگی شد. حرف‌های جونگین رو حتی ذره ای اهمیت نمیداد اما اونجا بود تا مطمئن بشه. توی طول مسیر، تنها به این فکر میکرد که ای کاش فلیکس مقصد دیگه ای داشته باشه اما همینطور که بیشتر ماشین جلویی رو تعقیب میکرد، بیشتر به این پی می‌برد که اون مسیر، همون مسیر عمارت کیم مانتوسه.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now