part 2

438 113 5
                                    

خودش رو به طبقه بالا و اتاقش رسوند و بی‌معطلی به سمت تخت کینگ سایزش رفت. 

دراز کشید و نگاهش رو به سقف بالای سرش داد. اون پسر… چقدر بزرگ شده بود… چقدر تغییر کرده بود... چقدر نگاهش عوض شده بود... 

هنوزم ازش متنفر بود… از همون روز اولی که پا توی عمارتشون گذاشت. از اون پسر بیشتر از هر چیزی تو دنیا متنفر بود چون با چشمای خودش میدید که پدر و مادرش به جای اینکه به اون عشق بورزن و اوقاتشون رو باهاش بگذرونن، به جاش با اون پسر خدمتکار گرم میگرفتن و جان رو نادیده میگرفتن. 

اون زمان هفده سال داشت، با این حال تمام اتفاقات گذشته رو به یاد داشت. تنهایی هاش… گریه های شبانه‌ش فقط به خاطر بی‌توجهی پدر و مادرش نسبت به خودش و خواسته هاش... همه رو به یاد داشت و هیچوقت نمی‌تونست فراموششون کنه. 

اون پسر با اومدنش به عمارتشون تمام خوشی ها و خوشبختی های جان رو ازش گرفته بود. و حالا...بعد از این همه مدت...اون باز هم ازش متنفر بود. با اینکه چهار سال ندیده بودش...با اینکه چهار سال با خودش تکرار میکرد که ازش متنفره...ولی...یه جایی اون گوشه های قلبش ضد حرفش رو ثابت میکرد و اون عصبی از حالت هاش سعی میکرد بیشتر به خودش بقبولونه که از اون پسر...وانگ ییبو...متنفره. 

چند سال پیش سعی میکرد تنفرش نسبت به ییبو رو بروز نده...اما از زمانی که دید پسر کوچیکتر مست کرده بود و به خودش اجازه داده بود بهش بگه که عاشقشه دیگه نتونسته بود تحمل کنه و با تمام وجود حس انزجارش رو توی صورتش کوبیده بود. 

از اون موقع به بعد دیگه حتی دلش نمی‌خواست صداش رو بشنوه و یا حتی چهره‌ش رو ببینه.
توی این چهار سال امیدوار بود از عمارت رفته باشه ولی وقتی که جلوی آشپزخونه دیدش...فهمید که هنوز هم باید تحملش کنه و جلوی خانوادش نقش بازی کنه و احساس واقعیش رو نشون نده.  

توی تمام این سی و یک سال کل زندگیش بر پایه "نقش بازی کردن" می‌گذشت و اون هیچوقت نمی‌تونست جلوی بقیه خود واقعیش رو نشون بده…

...

بعد از رفتن جان و محو شدن از جلوی دیدگانش، نگاهش رو از راه پله گرفت و به سمت آشپزخونه برگشت. 

لیوان آب رو روی سینک گذاشت و دست هاش رو هم با گذاشتن روی کناره های سینک، ستون بدنش کرد. 

نفس عمیق و لرزونی کشید و چشماش رو بست. جان توی این چهار سال تغییرات زیادی کرده بود اما هنوز هم از نظر اخلاقی عوض نشده بود. با خودش طی کرده بود که دیگه اون ییبوی سابقی که همیشه جلوی عشق کم میاورد و به تته پته میفتاد نباشه.
اون از قبل ییبوی گذشته رو توی وجودش کشت تا دیگه قلبش بیشتر از این درد نکشه… بیشتر از این خورد نشه…

اما توی این راه شکست خورد... چون همین الانش هم با دیدن اون نگاه قلبش به درد اومده بود…

امیدوار بود جان توی این چهار سال دوری یاد بگیره یکم مهربون باشه...یاد بگیره یکم بهتر رفتار کنه...یاد بگیره با کار هاش قلب دیگران رو به درد نیاره...و یاد بگیره...نگاه سرد و بی‌روحش رو به کسی که خبر داره عاشقشه...حتی شده ذره ای تغییر بده…

.

.

.

صبح روز بعد همگی سر میز بزرگ و رنگارنگی که برای صبحانه چیده شده بود نشسته بودن و منتظر تک پسرشون بودن. 

شیائوی بزرگ تکه ای از گوشتی که توی بشقاب بود رو با چاپ‌استیک برداشت و نزدیک دهنش برد. قبل از اینکه شروع به خوردن کنه نگاهش رو به زن خدمتکاری که کنار میز ایستاده بود داد.

_جان هنوز بیدار نشده؟

زن سری خم کرد.

*خبر ندارم قربان. اگه بذارید برم بالا و…

همون موقع صدای پایی از راه پله ها شنیده شد و همگی ساکت به همون سمت خیره شدن. 

جان بود که مثل همیشه با اقتدار از پله ها پایین میومد. به طبقه پایین رسید و نگاهش رو به جمع داد.

با دیدن ییبو که روی صندلی نشسته بود و بدون توجه به اون به آرومی مشغول خوردن صبحانه‌ش بود، لبهاش رو روی هم فشرد و همراه با اخم ریزی که روی پیشونیش نشسته بود به سمت میز رفت و روی دور ترین صندلی از یییو نشست. درست در کنار پدرش. 

هنوز هم بعد از این همه مدت اون پسر اجازه داشت سر میز اونها غذا بخوره. و این عصبانیت جان رو بیشتر میکرد. اگه می‌تونست به جای پدرش تصمیم بگیره همین الان اون پسر رو از سر میز و همچنین از عمارت بیرون میکرد تا دیگه مجبور نباشه جلوی خانوادش نقش بازی کنه.

نگاه بی‌خیال و بی‌حس دیشبش رو هیچوقت نمی‌تونست فراموش کنه. الان حتی به حدی رسیده بود که با نگاهش ثابت میکرد دیگه هیچ ارزشی براش نداره. اتفاقا جان هم همین رو می‌خواست. اما با دیدن این رفتار هاش عصبی میشد. 

هیچکس حق نداشت با اون اینجوری رفتار کنه و عمدا وجودش رو انکار کنه. 

با صدای مادرش به خودش اومد و نفس عمیقی کشید.

*جان پسرم! چیزی شده؟ چرا صبحانه‌ت رو نمیخوری؟

جان سعی کرد لبخند کم رنگی بزنه و خودش رو عادی نشون بده.

+چیزی نیست. اتفاقا بدجور گرسنمه

مادرش لبخندی زد و به ادامه صبحانه‌ش پرداخت.

جان بی‌اراده نیم نگاهی به ییبو که سرش پایین بود و حضور اون رو انکار میکرد انداخت. پوزخند کم رنگ و حرصی ای زد و بعد از گرفتن نگاهش، مشغول خوردن صبحانه‌ش شد...

𝙘𝙖𝙣 𝙮𝙤𝙪 𝙗𝙚 𝙖 𝙗𝙞𝙩 𝙠𝙞𝙣𝙙? (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora