part8

68 17 42
                                    

سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم
اون...تهیونگه
اومده برای نجات ما
باورم نمیشه
رفت پیش کریس
بهش زل زد و گفت:«چه بلایی سرشون آوردی؟!»
کریس با پوزخند گفت:«چرا؟!میخوای منو بکشی؟!فکر میکنی میتونی؟!»

یه سیلی محکم بهش زد و گفت:«خفه شو،از سگم پست تری»
اسلحشو درآورد و به سمت کریس نشونه گرفت:«تا حالا هیچ پلیسیو ندیدم که بخواد به کسی با اسلحه صدمه بزنه،پس الان توهم مجرم شناخته شدی،میتونم با یه تماس با پلیس دخلتو بیارم»
باتعجب گفت:«چی؟!»
تهیونگ:«بیاید داخل»

پلیسا اومدن داخل و به کریس دستبند زدن و با خودشون بردن
همینطور که میبردنش،کریس داد میزد:«ولم کنید،کسی که باید بگیریدش اون عوضیه نه من،ولم کنید»
اومد رو به روی من ایستاد و یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت:«خوبی؟!»
نگاهش کردم و هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:«دستمو بگیر،اشکالی نداره الان دیگه همه چیز تموم شده»

نگاهش کردمو تو فکر فرو رفته بودم
اون اگه واقعا دشمن من بود،نمیومد کمکم و تازه میذاشت همینجا جون بدمو بمیرم 
ولی اون اومد کمکم و نذاشت کوچکترین آسیبی بهم برسه
چون...اون دشمنم نیست
دیگه دشمنم نیست
دستشو گرفتم و بلند شدم
رو بهم گفت:«اینجا چه اتفاقی افتاده؟!چه بلایی سرتون اومده؟!»

بغضم ترکید و باز به گریه افتادم و رو به یونا گفتم:«هممون حالمون خوبه جز یونا،اون تیر خورده»
هممون سریع رفتیم کنار یونا نشستیم
از هوش رفته بود
جونگکوک گفت:«زنگ بزنید به اورژانس،شانس بیاریم زود برسن»
من سریع به اورژانس زنگ زدمو منتظر. رسیدنش شدیم

نیم ساعت بعد...
اورژانس اومد و یونا رو داخل ماشین گذاشتند
هممون خواستیم بریم داخل ماشین که یکیشون گفت:«نمیشه،فقط دو نفرتون اجازه دارن بیان»
همه بهم نگاه کردیم و من رو به جونگکوک گفتم:«جونگکوک،تو همینجا بمون منو تهیونگ میریم،اگه خبری شد حتما بهت زنگ میزنیم و میگیم»

جونگکوک رو بهم گفت:«ولی آخه...»
نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و گفتم:«بمون همینجا،بهت قول میدم بهت خبر میدم»
جونگکوک ناچار قبول کرد
منو تهیونگ سوار ماشین شدیم و ماشین راه افتاد

من خیلی نگرانش بودم
اگه...اگه فقط یه تار مو ازش کم شه،هیچوقت خودمو نمیبخشم
رسیدیم به بیمارستان و سریع به اتاق عمل منتقل شد
ماهم نشستیم رو صندلیا و منتظر اتمام عمل شدیم
تهیونگ گفت:«نگران نباش،تیر اونقدر عمیق بهش برخورد نکرده که اتفاق بدی براش بیفته،مطمئنم خوب میشه»
با گریه گفتم:«اون تنها کسی بود که همیشه همراهم بود،حتی تو تنهاییام،از اون بامعرفت تر هیچ جای دنیا ندیدم،قطعا اگه اتفاق بدی براش بیفته،حاضرم کل دنیامو بدم تا برش گردونم»

تهیونگ دستمو گرفت و گفت:«خوب میشه بهت قول میدم»
بهش بالبخند نگاه کردمو اونم لبخند کوچیکی زد
یک ساعت بعد...
بعد یک ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون اومد
منو تهیونگ از رو صندلی بلند شدیم و من رو به دکتر گفتم:«آقای دکتر..چی شد؟! حالش خوب میشه؟!»
رو بهم گفت:«البته،خوشبختانه تیر اونقدر عمیق به بدنش برخورد نکرده بود موفق شدیم تیر رو از بدنش خارج کنیم،الانم تا یه هفته اینجا بستریه تا حالش بهتر بشه و بعد دیگه مرخص میشه»

و رفت
من با خوشحالی لبخند بزرگی زدم و زیرلب گفتم:«اون حالش خوب میشه»
شب...
توی اتاق یونا بودم و اون هنوزم بیهوش بود
سرمو گذاشتم رو تختش و شروع کردم باهاش درد و دل کنم:«یونا...یادته باهم میرفتیم پارک؟!من همیشه سوار اون تاب زرد رنگ میشدم توهم سوارتاب کناریم میشدی،تو عاشق تاب سواری بودی،برای همینم هروقت میرفتیم پارک میرفتی سراغ تاب سواری،من تابت میدادم و هروقتم نوبت من میشد، تو تابم میدادی،همیشه هم عصرا میرفتیم پارک،بعد مدرسمون،تو هم مدرسه ایم بودی،همکلاسیم و هم دستیم و همینطور بهترین دوستم،همیشه بچه های قلدرو شاخ کلاس،منو به خاطر دوستی باهات مسخره میکردن ولی من هیچوقت به خاطر دوستی باهات احساس تاسف نمیکردم،بلکه برعکس همیشه بهش افتخار کردم»

نگاهش کردم
لبخندزنان گفتم:«یاااا،تو حتی تو شبم خوشگلی این عادلانه نیست،داری از منم جلو میزنی»
دستشو گرفتم و سرمو روی تخت گذاشتم:«زود بهوش بیا یونای کیوت،دلم برات خیلی تنگ شده»
نمیدونم چی شد که توی فکر فرو رفتم و کم کم خوابم برد
و آرامش اون شب...خیلی خوب بود:)
نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره:>


𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝑶𝒃𝒔𝒆𝒔𝒔𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now