[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 30 ]

978 245 187
                                    


⚠️داستان به زمان حال یعنی ۴ سال بعد برگشته
[2019]

چان بادبزنی که توی دستش بود رو تند تر تکون داد و چشماش رو بخاطر دود زیادی که از بالهای کباب شده بیرون میومد، نیمه باز گذاشت.
فلیکس با کمی فاصله از اون، روی ویلچرش نشسته بود و به فضای روبروش نگاه میکرد، به آسمونی که ابری شده بود و بادی که موج های دریا رو میرقصوند.

بلاخره برای چند ساعت تونسته بود ذهنش رو از هر چی فکر راجع به گذشته و هیونجینه، پاک کنه و از بوی بالهای کباب شده و هوای تازه لذت ببره.
حق با چان بود، بعد از اون همه دغدغه بخاطر مرگ پدرش و حال افسرده ی خودش، اومدن به یه مسافرت تفریحی ایده خوبی بنظر می‌اومد. حالا لب تراس ویلا قرار داشت و چان داشت براش بال کبابی درست می‌کرد و گاهی با گفتن جکای بی مزه و بابابزرگیش، لبخند رو به روی لباش می‌نشوند.

- بوی خوبی میده، امیدوارم مزه‌اش هم مثل بوش خوب باشه!

نگاهش رو از دریا گرفت و با لبخند محوی که روی لبش بود، رو به چان گفت.

- شک نکن عالیه! میدونی که دستپخت من چقدر خوبه!
- آره. برای همینه که نمیتونم آخرین دوکبوکی ای که برام پختی رو فراموش کنم!

چان یه دستش رو پشت سرش کشید و با خجالت گفت:

- خب شما صدام زدین و حواسم پرت شد و سوخت...

- باشه حالا این بار حواست باشه نسوزونی

- هست هست. ببین چه خوب برشته شده!

فلیکس به ذوق چان خندید و سرش رو تکون داد. حقیقتا عاشق این روی سرخوش و پرانرژی چان بود و بهش توی مواقع ناراحتی، انگیزه می‌داد‌. وجود چان زیادی برای زندگیش درخشان بود!
بعد از درست شدن بالهای کبابی، چان اونارو توی ظرف چید و روی میز مقابل صندلی چرخدار فلیکس گذاشت.
یه تیکه ازش رو با چاقو جدا کرد و روش سس و نمک پاشید و جلوی پسر کوچک گرفت.

- دهنتونو باز کنین!

فلیکس اخمی کرد و چشماش رو تا اخرین حد ممکن، درشت کرد.

- چی؟
- باز کنین دیگه!

چان با خنده گفت و فلیکس درحالی که همزمان هم خجالت زده و هم متعجب شده بود، دهنش رو باز کرد و چیزی نگذشت که اون تیکه از بال کباب شده، توی دهان کوچکش قرار گرفت و بعد آروم مشغول جوییدنش شد.

چان با لبخند به صحنه ی روبروش نگاه کرد. احساس می‌کرد حرکت ناشیانه ای رو امتحان کرده اما ازش راضی بود. فلیکس روبروش نشسته بود و توی کیوت ترین حالت ممکن، بال کبابی ای که چان خودش درست کرده بود رو میجوئید. چان از دنیا چیزی بیشتر از این نمیخواست!
به محض اینکه فلیکس محتویات دهنش رو قورت داد، تیکه ی دیگه ای جلوی صورتش قرار گرفت که به سرعت دستش رو مقابلش قرار داد و امتناع کرد.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin