یه چیز خاص

1K 146 21
                                    

الفا دسبندی رو به دستش بسته شده بود رو باز کرد و امگا با چشمهای اشکی بهش نگاه کرد و گرفتش .
تهیونگ : فکرشم نمیکردم که زنده باشی ! فکر نمیکردم که این دسبند رو هنوز داشته باشی !
اون روز وقتی رفتی از عمارت .. رفتم به اون بار
فلش بک
____________________ ____________________ روی تخت امگا نشسته بود ، امگاش کسی نبود که به خاطر یه بی توجه ای که بهش کرده ترکش کنه ! اون اینکارو نمیکرد میکرد ؟! کجا میتونست بره اون که جایی نداشت ! خانواده ، نداشت یعنی تا حالا حتی امگا یه بارم در موردشون چیزی نگفته بود !
بار یعنی امکان داشت برگرده بار ؟! تلفنش رو برداشت و به یونگی زنگ زد
..
....
یونگی:الو سلا..
تهیونگ : جیمین پیشته؟!
یونگی: اره چیزی شده ؟!
تهیونگ : گوشی رو زود بده بهش !
جیمین : الو
تهیونگ : جونگکوک فامیلی خانواده ای توی این شهر داره ؟!
جیمین : تا اونجایی که من میدونم نه اون اصلا از بار بیرون نمیرفت . اتفاقی براش افتاده ؟!
تهیونگ : اوکی ممنون ..بعدا میگم .
سریع از اتاق و عمارت خارج شد و به سمت ماشینش دوید .
تهیونگ : برو به بار ...
راننده : بله قربان
....
......
...
جلوی بار پیاده شد و سمتش دوید .
خدمتکارا در حال تمیز کاری بودن که با دیدنش خم و راست شدن
خدمتکارا : خوش اومدید ولی بار الان تعطیله شب با..
با رد شدن الفا حرفش نصف موند و پشت سرش رفت
خدمتکار: اقا بار تعطیله نمیتونید که ..قربان من به ایشون گفتم که بار تعطیله ولی قبول نکردن و اومدن داخل !
خدمتکار روبروی رییسش خم و راست شد و حرفاش رو با لحن اعتراضی زد .
الفا با دیدن اون الفا سره جاش ایستاد
تهیونگ : سلام ، من دنبال امگام اومدم کدوم اتاق برای اونه ؟!
_اگه منظورتون جونگکوکه که باید بگم اینجا نیست اما اگه دنبال امگای دیگه ای اومدید اینا خدمتکارهستن !
تهیونگ بدون توجه به حرفاش سمت اتاقا رفت و یکی یکی بازشون میکرد
_عالیجناب خواهش میکنم بس کنید ایشون اینجا نیستند !
بعد اینکه به همه اتاقا نگاه کرد میخواست بیخیال بار بشه که دری رو پایین پله ها دید سمت اونجا دوید و بازش کرد
هیچکس اونجا نبود ولی وسایل ؛ وسایل برای امگاش بود
_اینجا اتاق قدیمیشونه بعدش رفتن به اتاق سی 1
وارد اتاق شد
واقعاامگاش این همه سال رو اونجا مونده بود ، هنوز هم میتونست رایحه ی امگاش رو حس کنه اخل اتاق چندتا گل رز خشک شده توی یه گلدون رنگارنگ بودن یه تخت کوچیک و کتاب ها و.. و یه جعبه اون جعبه ، دقیقا شبیه اون جعبه بود سریع جعبه رو برداشت و بهش نگاه کرد بازش کرد ، توش
یه دسبند و چند تا گل رز و قلب کاغذی بود دسبند این همون دسبند بود دسبندی که سالها قبل به امگاش داده بود ، اون ،جونگکوک ،امگای خودش بود! اون جونگکوک خودش بود تموم این مدت تمام این لحظات کنارش بود و نمیفهمید اون جفت خودش بود ، دسبند رو برداشت که زیرش کاغذی رو دید شعری بود که نوشته بودن چجوری امکان داشت چطور نفهمیده بود ؟! اینقدر نفهم و بی عقل بود ؟ !
دسبند رو برداشت و از اتاق خارج شد دوباره ..اون دوباره امگاش رو از دست داده بود ، قطره ی اشکی روی صورتش ریخت ، اون از دست داده بود اون امگاش رو از دست داده بود دوباره !
سوار ماشین شد
تهیونگ : برو به سمت رودخونه ی ..
شاید اونجا بود نه ؟! شاید رفته بود اونجا ، اون کجا میتونست بره ؟! جایی داشت ؟!
__
______ _______
_______
کلبه خالی خالی بود امگا اونجا نبود ، فقط لباس اونشبش و چند تا جعبه کادو اونجا بودن همونطور که با پشت دستش قطره های اشکش رو پاک میکرد روی تخت نشست و کادو ها رو تو دستش گرفت
جعبه ها زو تند باز کرد از توی هر جعبه یه جعبه ی دیگه بیرون میومد اخرین جعبه روباز کرد و ..
امگاش حامله بود ؟!
یه جفت کفش بچه و یه بیبی چک مثبت ، عالی شد! نه تنها امگاش ، بلکه تولش رو هم از دست داد ، اون روز اون شوخی ساده در واقع یه سوپرایز بوده یه .. اه خسته شده بود از این لحظات از اتفاقات چرا یه بار فقط یه بار زندگی بهش لبخند نمیزد خیلی سخت بود یکم فقط یکم بهش بخنده ؟!
حاضر بود توی یه روستای کوچیک توی یه خونه ی کوچیک زندگی کنه این امکانات این همه مقام و.. نداشته باشه ولی یه زندگی اروم داشته باشه !
اون فقط بلد بود خراب کنه همه چیزو ، خودش رو، رویاهاش، ارزوهاش، زندگیش، همه چیزو اون به هیچ دردی نمیخورد جز ...جز اضافه بودن !
..
....
___پایان فلش بک
تهیونگ : بعدش یونگی و افراد و.. با تحقیق و.. فهمیدیم که کجایی
جونگکوک : اون خوراکی ها و غذاها و.. رو تو میاوردی مگه نه ؟!
تهیونگ :اوهوم
جونگکوک دسبندرو به تهیونگ داد و به پهلو پشت به تهیونگ خوابید .
تهیونگ : جونگکوک ..من ..معذرت میخوام ..من کنار رز نبودم من تو راه بودم ..جلوم رو گرفتن من ..من داشتم میومدم پیشت ..من ..پلیسا به خاطر رز گرفتنم ..چون باید ..
جونگکوک : تنهام بذار فقط میخوام بخوابم دیگه برام مهم نیست هر غلطی میخوای بکن !
هر غلطی ! فقط میخوام تنها باشم همین !
تهیونگ به سمت در اتاق رفت ، دستگیره رو گرفت و بازش کرد و رفت .
بعد رفتن تهیونگ بدون توجه به خون ریزی و بخیه هاش سرم رو از دستش بیرون کشید و از تخت پایین اومد و شروع به عوض کردن لباساش کرد .
...
.......
جونگکوک: اون زندست میدونم ، اون نمرده اون زندست حس میکنم توله ی من زندست!
و بعد از اتاق خارج شد و به سمت اسانسور دوید .
_____ ______ ______ ____ ______ _______
به بچه ی سفید و تپل توی دستگاه نگاه میکردن .
_به نظرت کار اشتباهی نکردم ؟! نباید بچه رو از جونگکوک میگرفتین اون هنوز کامل رشد نکرده تازه میتونستیم موقع به دنیا اومدن برش داریم !
~ این بچه از یه امگای خاص به دنیا اومده پس خاصه تا موقعی که نفهمیم قدرت داره یا نه باید پیش ما بمونه و نه اگه اون موقع میخواستیم کاری کنیم نمیتونستیم کیم تهیونگ ادم ساده ای نیست .
جونگکوک الکی طلاق نمیگیره توی جنگل زندگی کنه تهیونگم الکی ولش نمیکنه !
پس این بچه یه چیز خاص داره !
_____________ ______________ ____________
هاییی خوبین هانی ها؟!
اول از همه خب من یه نویسندم و نباید کاری کنم که رمان خیلی ساده باشه و از طرفی نباید کاری کنم که شما راحت حدس بزنید چی میشه و.. پس در نتیجه باید کاری میکرد باورتون بشه و از اونجایی که تو گول زدن استادم این کار خیلی اسونه اکثر شماها رمان قبلیم رو خوندین و میدونین که حتی تو اونم این کارو کرده بودم !
و کسایی که میخوندن واقعا باورشون شد

Bağışla_vkook / ببخش _ ویکوک Место, где живут истории. Откройте их для себя