dead dream

292 62 48
                                    

از ساید تهیونگ

چشمام رو باز کردم.چیز زیادی به یاد نمی آوردم و هیچ نظری نداشتم که چرا اینجا روی این تخت نا آشنا خوابیدم.اطرافم رو چک کردم.از سر و وضع اتاق و لباس ها و البته اون نشان های آویزان به دیوار مشخص بود اتاق ، برا یک فرد نظامیه.از جام بلند شدم و سمت در رفتم یکی داشت نزدیک اتاق میشد . همزمان در رو باز کردیم

شخص دم در گفت:اوه تهیونگ،عزیزم بیدار شدی؟
لباسای نظامی تنش بود . کم کم داشت یادم میومد.هی من چم شده؟چرا هیچ چیز رو دقیق یادم نمیاد؟با اخم به آلفا نگاه کردم.داشت لباساش رو در میاورد . بی توجه به من؟؟

+ص..بر کن..چی کار میکنی؟
با چهره ای کج و کوله بهم نگاه کرد

-لباسام رو عوض میکنم؟ چیشده ؟
کم کم داشتم به یاد می‌آوردم که اون آلفا جزوی از زندگیمه!..ولی هنوز چیز زیادی یادم نیست.و نمیخوام اون رو لخت ببینم!

+می..میشه بری جای دیگه ای عوض کنی؟!
دستش رو از لب آستینش کنار برد و سطح اتاق رو از نگاه گذروند.

-کسی توی اتاق هست؟کسی میخواد بیاد؟
مگه من حساب نیستم؟یا شاید انقدر باهام راحته که..نکنه اون آلفامه..؟به خودم توی آینه ی گوشه‌ی کمد نگاه کردم..مارکِ روی گردنم!!چشمام گرد شد .. اون ، یه مارک بود ؟ و یه لباس برای دهه ۱۹۶۰ میلادی ینی ۵۰ سال قبل؟..

آلفا با نگرانی جلو اومد و از پشت شونه هام رو گرفت.اخم محوی رو پیشونیش بود .
-مطمئنی حالت خوبه؟!

خیلی عجیب به نظر میرسیدم و این رو حس میکردم . پس لبخند مصنوعی زدم .
+میتونی یه تعریف خلاصه از خودمون و زندگیمون و سالی که توش هستیم بدی؟

قیافش خیلی بیشتر توهم رفت . اوه .. فکر کنم بیشتر گند زدم!
-برای چی؟چه اتفاقی افتاده؟داری نگرانم میکنی؟

نفس عمیقی کشید . انگار که واقعا فراموشی گرفتم. این خیلی عجبیه..
+نه من خوبم لطفا یک خلاصه ی کوتاه بگو ..؟

با همون چهره ی اخم آلود و گیج در حالی لباسش رو در میاورد گفت
-من جئون جونگکوکم و فرمانده‌ی ارشد ارتش برای شیش سال از سال ۱۹۵۰. هزاران تا مقام گرفتم و از کشورم به خوبی محافظت میکنم همونطور که از تو میکنم.توعم کیم تهیونگ امگای زیبای من هستی.

حالا کاملا احساس میکنم که اینارو شنیدم..یا حداقل داره میاد..اطلاعات نه به صورت خاطرات جوری که انگار از جایی شنیدم به ذهنم هجوم میاوردن.
+ممنونم آلفا

زمانی که الفا داشت لباس هاش رو عوض میکرد به هرجا نگاه میکرد به جز اون و حالا روی تخت رفته بود و دست هاش رو به سمتم باز کرده بود . صورتم سرخ شد حس میکرد هفده سالمه و اولین باره دارم یه همچین چیزی رو تجربه میکنم.سمتش رفتم .. محکم بغلم کرد و سرش رو توی گردنم برد و رایحه‌ام رو نفس کشید -هوممم..امگا این اوخر خیلی سرم شلوغ بود و واقعا متاسفم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 15 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

dead dream -ᴼⁿᵉˢʰᵒᵗ-Where stories live. Discover now