My Prince(baeksoo)

250 70 5
                                    

خیلی وقت بود که شب ها خوب نمیخوابید. ذهنش نا آروم بود و نمیتونست بخوابه.
دقیقا سه ماه، سه ماه بود که شب ها خوب نمیخوابید، کابوس میدید و دلش نا آروم بود. دقیقا از زمانی که اون رفته بود.
برای همین بر خلاف همیشه که خودش رو غرق در مطالعه و رسیدگی به عریضه ها و کار میکرد این دفعه به باغ اومده بود تا شاید قدم زدن فکر و از اون مهم تر روح و قلب نا آرومش رو آروم کنه.
_عالیجناب، فرمانده بیون از ماموریت برگشتند.
با شنیدن صدای پیشکار ناخودآگاه لبخند روی لب هاش  نشست و چشمهاش برق زد.
به طرف پیشکار برگشت و طوری که سعی داشت خوش حالیش رو بروز نده و عادی جلوه کنه لبخندش رو از روی لب هاش پاک کرد و گفت:
+کی برگشتن؟ الان کجا هستن؟
_چند ساعتی میشه که به پایتخت رسیدن سرورم. در حال حاضر هم خدمت امپراطور هستن، برای گزارش  وضعیت قلعه های مرزی.
+بهشون بگو بعد از ملاقات با امپراطور به دیدن من بیان، تو کتابخونه منتظرشون هستم.
_اطاعت سرورم.

به طرف کتابخونه رفت تا همونجا منتظر بمونه.
وقتی به کتابخونه رسید اول خودش رو مشغول گشتن دنبال کتابی نشون داد ولی واقعا قصد کتاب خوندن نداشت.
به صورت اتفاقی یکی از کتاب‌هایی که در مورد تاکتیک های جنگی بود رو انتخاب کرد و خودش رو سرگرم مطالعه نشون داد ولی تمام مدت فقط الکی به صفحات کتاب خیره بود و بی قرار منتظر اومدنش.
بعد گذشت مدتی با شنیدن دوباره ی صدای پیشکار از فکر خارج شد.
_سرورو؟ فرمانده بیون اینجا هستن.
+بیان داخل.
کتاب رو بست و به یکی از قفسه ها روی باقی کتاب ها برش گردوند.
فرمانده بیون وارد شد و به محض ورودش روی زمین به رسم احترام زانو زد و سرش رو خم کرد.
×سرورم، بیون بکهیون، فرمانده ارتش، از ماموریت خود بازگشته و در خدمت گزاری به ولیعهد آماده هستم. 
+بلند شو فرمانده.
به محض از جا بلند شدن بکهیون ادامه داد:
+حتما خیلی خسته شدید فرمانده. بنشینید.
به نشستن روی صندلی هایی که پشت میز در کتابخونه قرار داشت دعوتش کرد و بعد از نشستن خودش و فرمانده رو به پیشکار دستور داد:
+برای ما چای بیارین  خدمت کار ها رو هم مرخص کن، میخوام با فرمانده خصوصی صحبت کنم.
_چشم سرورم.
بعد از خروج پیشکار و مطمئن شدن از دور شدن خدمتکار ها لبخند و ذوق دوباره به چهرش برگشت. رو به بکهیون کرد و با خنده گفت:
+خب، جناب بیون در چه حالن؟
×خسته و شدیدا دلتنگ معشوقشون هستن عالیجناب.
+که اینطور. پس اگه انقدر دلتنگ معشوقتون بودین چرا زود تر برنگشتید؟
×چون میخواستم کارمو به بهترین نحو انجام بدم که معشوقم بهم افتخار کنه. کیونگسو، دلم خیلی برات تنگ شده بود.
کیونگ خنده ی دلبرانه ای کرد و با چشمهایی که شادی رو فریاد میزد از جا بلند شد و بک هم به تبعیت از روی صندلی بلند شد نزدیک بکهیون رفت و دستهاش رو دورش پیچید و اون رو در آغوش گرفت.
بک راضی از این آغوش ناگهانی سرش رو روی شانه ی کیونگسوی گذاشت و دستهاش رو مثل کیونگ دورش پیچید و چشمهاش رو بست با آرامشی که دوباره به دست آورده بود نفس عمیقی کشید.
×نمیدونی چقد دلتنگ رایحه ی یاسمنت بودم سو، این رایحه، این آغوش، این نگاه تمامشون آرامش من هستن. وقتی نیست دیوونه میشم.
دلتنگ جسم ولیعهد رو بیشتر در آغوش گرفت و به خودش فشرد.
+تو دیوونه میشی، ولی من بی روح میشم. تو تمام ذهن و قلب و روح منی بک. وقتی میری، وقتی نباشی، اون ها هم نیستن.
بک کیونگ رو از آغوشش خارج کرد و دستهاش رو دو طرف شونه های سو قرار داد و و به صورتش خیره شد. با متوجه شدن چیزی ناگهان خنده از لبهاش پر کشید و جای خودش رو به اخم داد.
×ببینم، باز درست نخوابیدی؟ حتما هم خودت و انقد غرق کار کردی تا بیهوش بشی. صورتت خستگی و بی خوابی و داد میزنه. چندبار بگم مراقب سلامتیت باش؟
+چجوری توقع داری وقتی ماه ها ندیدمت و از من دوری بتونم بخوابم؟!
×باشه. از امشب خودم مطمئن میشم به موقع و کامل بخوابی همه ی وعده های غذاییت رو هم بخوری. حالام نفسمو بهم برگردون خیلی وقته نتونستم درست نفس بکشم.
کیونگ رو حول داد و پشتش رو به یکی از قفسه های کتابخونه چسبوند و لب هاش  رو بین لب های خودش اسیر کرد.
بعد از چند دقیقه ‌و به زور کم آوردن نفس لب هاش رو رها کرد و پیشونیش رو به پیشونی کیونگ چسبوند با چشمهای بسته گفت:
×اخیش، حالا شد. نمیدونی چند وقت بود درست نفس نکشیده بودم.
با شنیدن دوباره اون خنده ها که با نواش روح از تنش پر میکشید چشمهاشو باز کرد و به لبهای قلبی شده از خنده کیونگ خیره شد.
×چجوری بدون دیدن این خنده ها زنده بودم؟
+کم دلبری کن بیون.
×اینو من باید خدمت جناب ولیعهد بگم که خنده ها و دلبریهاش روح این سرباز بیچاره رو از تنش خارج میکنه.
با شنیدن صدای پیشکار که خبر از رسیدن چای میداد از هم فاصله گرفتن و  بکهیون فوری سر جای قبلیش روی صندلی برگشت و کیونگ بعد مطمئن شدن از مرتب بودن ظاهرش اجازه ورود داد.
بعد از چیدن میز و خروج دوباره خدمتکار ها کیونگ نزدیک میز رفت و مشغول ریختن چایی شد و بعد برگشت که اون هم روی صندلی بشینه که با اسیر شدن مچ دستش به طرف بک برگشت.
+چیشده؟
بک ضربه ای روی رون پاش زد.
×اینحا. جای تو اینجاست، تو آغوش من.
+هی، یهو یکی میاد تو.
×بدون اجازه هیچ کس ازین در وارد نمیشه کیونگ پس بهونه نیار.
و با کشیدن دستش اون رو روی پای خودش نشوند و دستهاش رو دور کمرش پیچید.
+هی، سنگینم دیوونه. پات درد میگیره.
×تو از پرم سبک تری.
+یااااااا
بکهیون خنده ای کرد و گفت:
×باشه باشه، نیاز نیست داد بزنی.
+بک؟
×جانم؟
+خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. قول بده هیچ وقت تنهام نذاری. هیچ وقت.
×من دوست ندارم کیونگ، من عاشقتم . خیلی بیشتر از خیلی. هیچ وقت تنهات نمی‌ذارم مگر روزی که بمیرم.

+،هی هی، حق نداری زود تر از من بمیری.اصلا چرا حرفشو میزنی؟ بحثای بهتری  از مرگ هست.
×بله بله. مثلا اینکه میدونی سه ماه تشنه گذروندن یه شب دیگه با جناب ولیعهدم؟ هم؟
کیونگ ناخودآگاه از دیدن چهره ی خبیثانه بکهیون خندید و سرش چشمهاش رو بست و سرش رو به دو طرف تکون داد.

+واقعا که. چه حسی داره وقتی تمام پادشاه آینده رو تو مشتت داشته باشی و هر شب تصاحبش کنی؟
×امممم؟ حس عشق؟
+شایدم قدرت؟
×نه. من در برابر تو ضعیف ترینم کیونگ. نه چون ولیعهدی. چون با تک تک حرکاتت منو خلع صلاح میکنی. تو چه حسی داری وقتی تمام بزرگترین فرمانده چوسان رو تو مشتت داری؟
+عشق، زندگی و بازهم عشق.
و دوباره لب هاشون در حصار لب های هم در اومد.

Scenario Book (Kyunsoo Couple)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora